Pages

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

ره فیقان رۆژی كوردانه به هاره جێژنی نه ورۆزه .به دڵ لێتان ده كه م له و رۆژه دا من جێژنه پیرۆزه

این عکس ناچیز تقدیم میکنم به تمامی دوستان عزیزم در فیسبوک امیدورام به تمامی آرزوهایتان برسید امیدوارم به آنچه آرزویش میکنید به آن دست یابید و به آرزوهایتان برسید باز جای تقدیر است برای دوستان عزیزم در فیسبوک و امیدوارم همیشه شاداب خوش و خرم باشید در زندگیتان امیدوارم در طول زندگیتان با شادی و شادکامی بر سر برید من دوباره این عکس ناچیز اما پرمعنا تقدیم میکنم به تمامی دوستان انساندوستم در فیسبوک دوستان عزیزم ما هر چی که باشد انسان هستیم و دومأ در چهارچوب یک کشور آمده ایم یعنی یک مادر داریم و فرزند یک خانواده هستیم دست در دست یکدیگر قرار بدهید و اتحاد و همبستگی در بین خود به وجود بیاورید تا دشمنان آزادی و دموکراسی را به زانو در آورید
با امید آزادی و دموکراسی در ایران من میخواهم در روز عید نوروز در عذا باشم من هیچ عیدی ندارم چرا چون همنوعان من در بند هستند در زیر شکنجه های طاقتفرسا بر سر میبرند همنوعان من بخاطر یک کلمه آن هم گفته اند آزادی به بند کشیده شده اند و بعضیها منتظر رفتن به پای چوبه های دار جلادان خون آشام هستند
آیا میشه با دلی پر از خون شادی نمود آیا میشه با چشانی اشکبار به شادی پرداخت؟ نه نه نه نمیشه چرا چون دلم پر از درد و رنج میباشد حبیب الله لطیفی عزیزم در بند میباشد زینب جلالیان در انتظار حکم ناعادلانه مرگ میباشد هزاران نفر دیگر در سرتاسر ایران در زندانها بر سر میبرند هنوز آثار شکنجه های طاقتفرسا بر بدن آنها پاک نشده است
امیدوارم مورد پسند شما باشد این هدیه ناچیز .
با تشکر عمیق دوستانه و
صمیمانه ساموئیل کرماشانی
20/3/2010
///////////////////////////////////////////////////////
ره فیقان رۆژی كوردانه به هاره جێژنی نه ورۆزه ........ ..................به دڵ لێتان ده كه م له و رۆژه دا من جێژنه پیرۆزه

بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرامی نالد ابر برق در چشم
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
چرا خون می چکد از شاخه ی گل
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
مگر دارد بهار نورسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
که از خون شهیدان شرمگین است
بهارا ، تلخ منشین ،خیز و پیش آی
گره وا کن ز ابرو ،چهره بگشای
بهارا خیز و زان ابر سبک رو
بزن آبی به روی سبزه ی نو
سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
نوایی نو به مرغان چمن بخش
بر آر از آستین دست گل افشان
گلی بر دامن این سبزه بنشان
گریبان چاک شد از ناشکیبان
برون آور گل از چاک گریبان
نسیم صبحدم گو نرم برخیز
گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا بنگر این دشت مشوش
که می بارد بر آن باران آتش
بهارا بنگر این خاک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز
بهارا بنگر این صحرای غمناک
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
که از خون جوانان لاله گون گشت
بهارا دامن افشان کن ز گلبن
مزار کشتگان را غرق گل کن
بهارا از گل و می آتشی ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز
بهارا شور شیرینم برانگیز
شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
مرا با عشق او شیر و شکر کن
گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و طوفان خشمگین کن
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
بهارا زنده مانی ، زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفس ها آتشین است
مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
بهارا باش کاین خون گل آلود
بر آرد سرخ گل چون آتش از دود
بر آید سرخ گل ، خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد ، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان برآییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
به آیین دگر ایی پدیدار

شعر از استاد امیر هوشنگ ابتهاج

دزاشیب،فروردین1333

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر