اعترافات یکی از عاملین نفوذی وزارت اطلاعات در میان پناهندگان سیاسی در هلند
وزارت اطلاعات و لانه جاسوسی رژیم ایران که تحت نام سفارتخانها در این کشورها منابعی هستند برای مزدور بگیری هر کسی که به سفارتخانهای رژیم سفر کنند نهایتش دست به مزدوری و جاسوسی علیه پناهندگان سیاسی دیگر میزنند و آموزشهای لازم را از سوی مامورین سفارت دریافت میکنند و در ضمن این را بیان کنم اکثریت مزدوران وزارت اطلاعات که توانسته اند وارد کشورهای اروپایی بشوند از راه مرز ترکیه آمده اند و خود پناهنده سیاسی جا زده اند تعدادی از آنها هنوز به طور پنهانی با بخش برون مرزی وزارت اطلاعات در ارتباط هستند و متاسفانه بیشتر آنها از اعضای پیشین حزب توده بوده اند
در اواخر فوریه سال گذشته خبری در میان جامعه ایرانیان مقیم هلند پیچید؛ انوش شاعر (محمود جعفری) جاسوس و خبرچین وزارت اطلاعات بوده و از بدو ورودش به هلند برای وزارت اطلاعات جاسوسی می کرده است.
کار بالا گرفت و به روزنامههای هلند کشید و در مرحله بعد معلوم شد که احمد جعفری برادر انوش نیز بعد از مرگ وی به سفارش وزارت
اطلاعات به هلند اعزام شده است. اطلس در شماره 13 مورخ 11 دسامبر 1996 ترجمه دو مقاله از روزنامههای هلندی ZENZ TROWE را انتشار داد؛ اکنون زمان دادگاهی فرا رسیده است که به پرونده این ماجرای جاسوسی رسیدگی می کند. آنچه در اینجا آمده تنها متن اولیۀ اعترافات احمد جعفری برادر انوش است. اطلس امیدوار است سایر اسناد و مدارکی که در این رابطه در جریان دادگاه مطرح خواهند شد را نیز دریافت دارد و شایان ذکر آن که دوستانی که متن حاضر را همراه توضیحات در اختیار اطلس قرار دادهاند، در این امیدواری سهیماند. { اطلس شماره 29، صفحه ویژه }
بخش اول
بعد از ظهر روز عید فطر پس از مراسم چهلم عمو و شوهر عمه و پسر عمویم بزرگان فامیل من، محمد و حمید را به خانه خلوتی برده و پس از مقدمه چینی گفتند محمود تصادف کرده و کشته شده. از هلند به منزل عمویم در اهواز و بعد به ماهشهر زنگ زده بودند و خبر داده بودند. بنا بر این بخش نسبتاً زیادی از فامیل از ماجرا مطلع شده بودند ولی خانواده هیچکدام اطلاعی نداشتند.همانجا قرار شد به هر شکلی شده ابتدا ترتیب انتقال جسد داده شود. محمد همان شب به اهواز رفت که از آنجا راحت تر بتواند با هلند تماس بگیرد (با توجه به امکانات فامیل و دور از خانواده). من و حمید در خانه ماندیم که هم با محمد تماس داشته باشیم و هم مانع مطلع شدن خانواده گردیم. فردای آن روز حسین زنگ زد و گفت از محمود چه خبر؟ ابتدا گفتم اخبار ناگواری است که گویا تصادف کرده و بعد ماجرا را بیان کردم. حسین از ماجرا اطلاع داشت. از زمانی که مادرم از هلند برگشته بود با نام حسین آشنا بودیم به عنوان کسی که توی فرودگاه کار می کند و هنگام برگشتنِ مادرم به او کمک کرده است. محمود هم در نامهای به برادرم نوشته بود که از دوستان قدیمی اوست از آنجایی که احساس می کردیم که او باید اطلاعات زیادی در این مورد داشته باشد به او گفتم من می آیم تهران و او هم استقبال کرد و گفت بیا. برای روز بعد توی هتل لاله ساعت 10 تا 5/10 صبح قرار گذاشتیم. منتها ما بی نهایت مردد و بی اعتماد بودیم. نه شناختی از او داشتیم نه از رابطۀ او با محمود اطلاعی داشتیم. دو دل بودم بروم یا نروم. همان روز رفتم اهواز و پس از صحبت و گفتگو قرار شد به یکی از دوستانم در تهران زنگ بزنم و او را قبل از ساعت 10 در تهران ببینم و با او بروم و او در واقع مرا و محل قرار مرا زیر نظر داشته باشد و مواظب من باشد و چنانچه اتفاقی افتاد مداخله کند و کمک کند تا من در بروم. در ساعت 5/7-8 صبح تهران بودم. ساکم را منزل دوستی گذاشتم و بوسیلۀ یاد داشتی و تلفن به آنها که یکی سر کار و دیگری رفته بود بیرون، اطلاع دهم که اگر نا ساعت 5/11-11 برنگشتم یا تماس نگرفتم آنها به محمد در اهواز اطلاع دهند. ساعت 9 صبح (در) میدان آزادی دوستی را باهاش قرار گذاشته بودم دیدم و ماجرا را به طور خلاصه به او گفتم و با هم سمت هتل رفتیم. او چند متر زودتر پیاده شد. قرار من با حسین که گفته بود دو نفر هستند و مشخصاتشان را داده بود توی لابی هتل بود. با دوستم قرار گذاشتم که با آنها توی هتل نمانم و آنها را بیاورم بیرون که او بتواند به راحتی مراقب باشد. در هر صورت من رفتم تو و هنوز چند قدمی جلو نرفته بودم که دو نفر ریشو، یکی مایل به کوتاه و عینکی (حسین) و بلند قد (شهاب) به سمت من آمدند و تسلیت گفته رو بوسی کردند و بعد پیشنهاد که برویم بالا (اتاق). من مخالفت کردم و گفتم بیرون قدم می زنیم. بی هیچ مخالفتی پذیرفتند و رفتیم. ظاهرا متوجه هراس من شده بودند .چون چند بار پشت سرم را چک می کردم، یکی از آنها گفت : ناراحتی ! مگر کسی همراهت هست؟ گفتم نه. توی پارک صحبت خاصی نشد جز این که حسین می گفت : ما از دوستان صمیمی محمود هستیم و این ماجرا را حتما پیگیری می کنیم ولی ابتدا باید راجع به چیزهایی با هم صحبت کنیم. بعد با تحکم و خیلی جدی گفت که چنانچه کسی کمترین بویی از صحبتهایی که بین ما رد و بدل می شود ببرد، تو هم به سرنوشت محمود دچار خواهی شد. من خودم زمین گیرت می کنم. درست و حسابی لالت می کنم که اگر هم بخواهی نتوانی حرف بزنی. حتی اگر به محمد و حمید هم چیزی بگویی، نابود کردنت از آب خوردن برای ما راحتتر است. مادرت به عزای یکیتان نشسته، کاری نکن که عزای بقیهتان را هم بگیرد. از آنجا که محمود اصولا تیپ شلوغ، ماجراجو و بی پرنسیبی بود، فکر کردم که اینها باید اعضای یک باند مواد مخدر باشند. صحبتهای صدیقه هم که محمود قاچاق مواد مخدر می کند، بی تاثیر نبود. حسین پس از این تهدیدات و تأیید گرفتن از من، گفت : محمود چند سال است با من همکاری می کند. او به ما اعتماد داشت و ما به او اعتماد داشتیم. خودش از خارج کشور با ما تماس گرفت و خواهان همکاری شد. با هم خیلی دوست و صمیمی بودیم و من بیشتر کتابها و نشریاتی را که می خواست برایش می فرستادم وهمین الان آرشیو"آدینه" و "دنیای سخن" بسته بندی شده و آماده است و حتی آدرس آن را هم نوشتهام که برایش پست کنم. محمود با ما تماس داشت و مکاتبه هم داشتیم و در جریان تمام ماجرایش با صدیقه هم هستیم. بعد پرسید متوجه هستی راجع به چی حرف می زنم؟ گرچه متوجه شده بودم ولی میخواستم مطمئن شوم و آنها هم صریحتر صحبت کنند. گفتم دقیقا متوجه نمی شوم، بیشتر توضیح دهید. حسین ادامه داد : در واقع محمود پس از این که از زندان آزاد شد با ما رابطه گرفت. به خاطر جبران خطاها و کارهای گذشتهاش حاضر شد با ما همکاری کند. البتّه در زندان دچار تغییراتی شده بود و متوجه پوچی و بی اساسی این جریانات و گروهکها شده بود به همین دلیل می خواست در جهت نظام همکاری کند. بخصوص این اواخر که جذب عرفان و تصفّوف هم شده بود و بیشتر مطالعاتش روی این موضوع بود و بطور اصولی تغییر کرده بود. ما هم کتابهایی را که در این زمینه یا در زمینههای دیگر نیاز داشت، برایش می فرستادیم. پس از این حسین پرداخت به ماجرای صدیقه و محمود، و این که محمود چند تا نامه راجع به صدیقه برایم فرستاد و من تقریبا مطمئنم که صدیقه قاتل است. من نامهای از صدیقه دارم که برای برادرش نوشته و در آن تاکید کرده که مادر محمود را به عزایش خواهد نشاند. ساعتی بعد برگشتیم هتل و اصرار من که ساکم منزل یکی از بستگان است و آنها منتظر من هستند، فایدهای نکرد و گفتند تو در همین هتل بمان و پای تلفن باش بعد با هم می رویم ساکات را می آوریم. مدتی با من ماندند و بعد رفتند ولی گفتند بر میگردیم. مانده بودم چکار کنم؟ تا حالا علیرغم تمام سابقه و استعداد محمود برای این قبیل اعمال، فکر می کردیم که حالا که رفته است خارج از کشور حتما با توجه به آزادیها و جو آنجا، فارغ از این جریانات، صرفا به کار فرهنگی پرداخته و بطور کلی از مسائل سیاسی خودش را کنار کشیده، اما الان می فهمم که ماجرا چیز دیگری است. محمود بارها توی نامههایش برای خانواده ما نوشت که بچههای سیاسی اینجا همه قاچاقچی مواد مخدر شدهاند و من فقط روی مطالعات خودم (فرهنگی، هنری) کار می کنم.( محمود همیشه این احتمال را میداد که چنانچه ما از ارتباطش با جریانی مطلع شویم به طریقی به آنها سابقهاش را خواهیم گفت و مانع از ادامه این رابطه می شویم). از طرفی اگر محمود این همه سابقه کار برای اینها داشته باشد و در واقع پشتش پُر باشد، پس چطور به این راحتی به قتل می رسد آن هم به طرز فجیعی؟ از پنجره به بیرون نگاه کردم. دوستم هنوز آنور خیابان روبروی هتل ایستاده بود. در نزدیکی او سیگار فروشی بود. به بهانه خریدن سیگار رفتم بیرون. از بغل او گذشتم و به او گفتم برو این جا نمان. او هم گفت بیا سر قرار. من سیگار خریدم و او هم رفت. میدان آزادی قرار داشتیم ولی من سر قرار نرفتم. از بیرون به همان دوستی که ساکم منزلشان بود، زنگ زدم و سپردم که لازم نیست به محمد زنگ بزنند. برگشتم هتل. نه می توانستم آرام بگیرم و نه می دانستم چکار کنم. هول و هراس داشتم. هوا تاریک شده بود که حسین آمد پس از کمی صحبت حول ماجرای قنل و نقش صدیقه و اختلافات او با محمود، پیشنهاد کرد به صدیقه زنگ بزنم و به او بگویم شنیدهایم محمود تصادف کرده و تو چه اطلاعی داری؟ پس از چند بار تماس گرفتن بالاخره صدیقه آمد پشت خط. به طور کلی سعی داشتم از کم و کیف ماجرا مطلع شوم و او هم سعی داشت خودش را از اتهام مبرا کند. همچنین در تماس بعدی من سعی داشتم او را ترغیب کنم که بچهها را بردارد و بیاید اینجا از او حمایت می کنیم. حسین روز بعد آمد و گفت آنجا پخش شده که کار مجاهدین است چون محمود با جمهوری اسلامی همکاری می کرده است. عدهای هم پخش کردند که کار رژیم است چون علیه آنها اقداماتی می کرده. می گفت نمی دانم چرا چنین شایعاتی پخش شده؟ بر چه اساسی می گویند کار رژیم است؟ همچنین گفت قرار بوده محمود 19 فوریه به آلمان برود. احتمالا آنجا او را گیر آوردهاند و با همکاری یکی دو نفر دیگر او را به قتل رساندهاند و جسدش را در گوشهای از آلمان انداخته اند. شب همان روز حسین با نواری آمد و گفت با نازنین صحبت کردم و نوار مکالمهاش را گذاشت من گوش دادم. نازنین به حسین گفت، اصلا مسئله جمهوری اسلامی در بین نیست و به هیچ وجه آن را جدی نگیرید. صدیقه آمده از اسخیدام محمود را برداشته برده. شب قبل محمود پیش من بوده و صدیقه از ساعت 5/8 تا 12 منتظر او مانده و وقتی برگشته مدتی در منزلشان بودهاند و بعد رفتهاند. این مسئله کاملا روشن است. ممکن است مجاهدین غیر مستقیم نقش داشته باشند ولی آنها مستقیما دخالتی ندارند. کار خود صدیقه است و بقیهاش همهاش شایعه است. همچنین گفت محمود سفر آلمان را رفته و برگشته به علاوه یک ساک و کلی نوار و مدارک پیش من است و به هر طریقی میدانی باید آن را به شما برسانم. حسین تاکید داشت که حتما آنها را محفوظ نگه دارد و از آنها کپی بگیرد. نازنین گفت از همه آنها کپی گرفتهام و جایشان امن است. به علاوه نازنین گفت: خانه را گشتهاند و پاس من لو رفته و ممکن است دیپورت شوم. حسین در جواب سفارش کرد که نگران نباشد مشخصاتش را فاکس کند تا برایش پاس بفرستند. بقیه مسائل حول چگونگی قتل، کار پلیس و ترتیب انتقال جسد دور میزد و همچنین تلاش برای پیگیری ماجرا و تماس مداوم. پس از آن و تا زمان انتقال جسد، ما تقریبا همه روزه با هلند تماس داشتیم. این تماسها با نازنین و رحمان به طور عمده بود. ولی حسین به فرد دیگری زنگ میزد و گویا همان کسی بوده که محمود در انتقال همسرش از او می خواست که هر خبر یا کمکی که در این رابطه می تواند انجام دهد. می گفت : غلام فتحاللهی است. شماره تلفن دیگری بود از شخصی به نام رضا که نازنین داده بود. برای صحبت با او سه بار تماس گرفتیم. ابتدا گفت منزل او نیست و بعد گفت رضا برادر من است و من حاضرم هر کاری از دستم برآید انجام دهم ولی نازنین از من کمک خاصی نخواسته. دو بار هم با اصغر نامی صحبت شد که احتمالا اصغر کیانی بوده. چون می گفت من مدیون انوش هستم و هر کمکی که باشد حاضرم بکنم ولی نازنین اصلا مرا در جریان نمی گذارد و علیرغم تاکید من نمی دانم چرا خوشش نمی آید در این رابطه من کمکی بکنم. من حدود دو هفته هتل بودم. در تمام این مدت سعی کردم با بچههای فعال یا زندانیان سیاسی تماس برقرار نکنم. اگر هم دوستی با ما ابراز همدردی یا همکاری بکند یا تماسی بگیرد، حسین هرگز او را نبیند و نشناسد. گرچه حسین سعی نمی کرد کنجکاوی به خرج دهد یا چیز زیادی بپرسد ولی شهاب گاهی راجع به مسائل مختلف و افراد سئوالاتی می کرد. مثلا راجع به محمد، حمید، دوستی که ساکم منزل آنها بود، دوستی (فامیلی) که در منزل آنها بودهام. در این مدت یک بار محمد آمد هتل و یک شب ماند و حسین را ندید ولی حسین تلفنی به او تسلیت گفت. یک بار هم حمید آمد که چند شب ماند و باز هم حسین را ندید. در تمام این مدت تلاشمان بر این بود که هر چه سریعتر جسد منتقل شود که در واقع خانواده دو بار عزا نداشته باشند. یک بار هنگام شنیدن و یک بار هنگام انتقال جسد. خانواده را آن موقع به طروق مختلف در بی خبری گذاشته بودیم و این در حالی بود که دیگر تمام فامیل می دانستند و عدهای از همشهریان هم اطلاع پیدا کرده بودند و انواع شایعات در سطح شهر پخش می شد. بنا براین انتقال سریع جسد مسئله اصلی ما بوده ولو یک روز زودتر. خطیب پلیس ایرانی اسخیدام که از هتل با من تماس گرفته بود، گفته بود ممکن است دو هفته دیگر هم طول بکشد. بچههای رُتردام می گفتند ما دنبال پیگیری و انتقال آن هستیم و تلاشمان را برای سرعت بخشیدن به آن می کنیم. حسین به نازنین تاکید می کرد که جسد هر چه زودتر منتقل شود و به جای گرفتن هزینه از شهرداری و مقامات، من هزینه آن را پرداخت می کنم. قابل توضیح است که من در تمام این مدت به جز یک بار و آن هم حداکثر چند جمله آنهم در مورد دستگیری صدیقه، هرگز با نازنین صحبت نکردم و او فقط با حسین تماس داشت. گاهی حسین از خارج هتل هم به او زنگ میزد. وانگهی جسد آلمان بود و از آلمان به ایران منتقل شد ( از فرانکفورت ) و هیچ ربطی به سفارت ایران در هلند نداشت. خود بچهها هم قرار بود که جسد را از آلمان به هلند و از آنجا به ایران منتقل کنند و امور مربوط به انتقال جسد را حسین بدون کمترین دخالت من انجام داد. حسین وقتی فهمید که جسد آلمان است، به نازنین پیشنهاد کرد برود آلمان و اگر لازم بود پولی را که می فرستد از سفارت بگیرد و به عنوان همسر و یا یکی از بستگان انوش به موسسهای که جسد را در اختیار داشت برساند. گرچه چنین اقدامی هم قطعی نبوده و در صورتی بوده که حسین خودش نتواند این کار را انجام دهد. چون او می گفت امکانات ما در آلمان بیشتر است و راحتتر می توانیم از آنجا ترتیب انتقال او را بدهیم که دیگر نیازی به انتقال ابتدا به هلند و از آنجا به ایران نباشد. در هر صورت ظرف یکی دو روز حسین و شهاب ترتیب انتقال پول را دادند و تا شب به هتل نیامدند و من در هتل تنها بودم. در این فاصله من محمد را در جریان گذاشتم و گفتم تا دو سه روز دیگر قطعا جسد منتقل می شود. دو روز قبل از انتقال جسد پدر و مادر و خانواده توسط افراد فامیل مطلع شده بودند و مراسم عزاداری برپا بود. خطیب دو سه بار با من تماس گرفت که یک بار گفت برای شما دعوتنامه می فرستیم که بیایی و کلید منزل و وسائل را تحویل بگیری. همچنین هر مدرکی یا سندی داری بیاوری. یکبار هم گفت که فردی در این رابطه دستگیر شده که البته هر چه پرسیدم کی؟ جواب نداد. فقط گفت وقتی بیایی متوجه می شوی. پس از تلفن خطیب، بارها با منزل صدیقه تماس گرفتم ولی کسی گوشی را بر نداشت و یقین کردم که آن یک نفر صدیقه است. قرار بود من و حمید برای انتقال جسد و تحویل گرفتن وسائل به هلند بیائیم ولی بعد تصمیم گرفتیم پس از انتقال جسد بیائیم چون در غیر اینصورت بیش از یکی دو روز نمی توانستیم در هلند بمانیم بنابر این علیرغم اینکه دعوتنامه ارسال شده بود و ویزا و بلیط گرفته بودیم، ماندیم تا پس از انتقال جسد و مراسم خاکسپاری. در تمامی مدتی که در هتل بودم صحبتهایی که با حسین و شهاب داشتم عمدتاً حول ماجرای قتل انوش دور می زد و چگونگی برخورد با آن. حسین در صدد اجرای نقشهای بود که صدیقه را به ایران برگرداند. معتقد بود که میتوان از طریق رحیم، برادر صدیقه، او را با یک سناریوی درست و حسابی به ایران کشاند. در این رابطه شخصی را به هتل آورد که به نام حمید معرفی کرد و قبل از رفتن از بیرون به نام محمد به او تلفن زدند و اطلاعاتی داد در مورد مسائل حقوق بین المللی و محاکمه مجرمین در محل ارتکاب جرم یا بر اساس قوانین محل ارتکاب جرم. از موارد دیگری که حسین گفت این بود که انوش یکبار آمده اینجا و دو روز مانده. پرسیدم چه زمانی؟ گفت پس از برگشتن مادرت از هلند. فکر می کنم مهر ماه بود؛ زمانی که تلفنهای طولانی به منزل می زد و با خانواده صحبت می کرد و وسائل بازمانده مادرت را هم خودش آورد. ضمنا قرار بود به همین زودی برای همیشه به ایران برگردد و ما در صدد بودیم که همین روزها کارهای او را درست کنیم و او بیاید ایران ولی خورد به ماه رمضان و ناچارا مسئله برگشت او ماند برای بعد از ماه رمضان. منهم یکی دو هفته اخیر هر چه به او زنگ می زدم کسی گوشی را بر نمی داشت. تقریبا همه کارهای او درست شده بود و او به همین زودی بر میگشت ایران که این اتفاق افتاد. این موضوع را شهاب هم گفت. به اضافه اینکه او قرار بود پنج سال بماند و بعد برگردد. همچنین حسین می گفت : انوش و داریوش رابطه خوبی با هم داشتند. داریوش مسئول و مُعَرّف انوش بود در مجاهدین. البته مرتکب خلافهایی می شد و با نازنین هم رابطه برقرار کرده بود و این مسئله باعث اختلاف آنها و مشغله ذهنی انوش شده بود. اتوش بارها به من می گفت نارنین با او و با بقیه رابطه دارد. البته ما کم و بیش از مسائلش اطلاع داشتیم. به علاوه حسین می گفت انوش جای خوبی برای زندگی نداشت. دو تا اتاق کوچولو آن هم طبقه بالا. گر چه قرار بوده جای بهتری برود ولی چون تصمیم داشت برگردد همانجا مانده بود. ( بر اساس صحبت او، انوش را به خانهاش برده و او آنجا را دیده بود.) حسین نواری برای من آورد که یک مکالمه تلفنی بود بین انوش و داریوش (البته نازنین می گفت آن فرد داریوش نبوده و احتمالا فرد دیگری است به نام ایاذ از مجاهدین). در هر صورت چیزی حدود بیست دقیقه مکالمه بود و هر دو زیرکانه به سئوالات یکدیگر جواب می دادند و از همدیگر سئوال می کردند و صحبتها عمدتاً مربوط می شد به مجاهدین و چگونگی فعالیت و ارتباط گیری آنها در خارج از کشور. نوار کاملی هم از مکالمه صدیقه با فروتن که خودش را " آپتین" معرفی کرده بود، آورد که تماما حول قاچاق مواد مخدر و ارتباط صدیقه با مردان مختلف و اختلاف او با داریوش (بود). علاوه بر حسین و شهاب فرد دیگری دو سه بار به هتل آمد که ظاهرا مشغول کار دیگری بود و تنها صحبتی که با من کرد، ابراز تسلیت و اینکه بالاخره قاتلین شناخته و مجازات خواهند شد (بود). (فردی نسبتاً بلند قد، نسبتاً بور با صورت کم مو). آنچه باعث مشغله ذهنی حسین و هراس او شده بود، ترس از لو رفتن مدارک و وسایل بازمانده انوش بود. برای مثال نوارها، گزارشات، نامههایی که قرار بوده بفرستد. گرچه نازنین گفته بود ساک پیش من است و از آنها کپی گرفتهام ولی او از وسایل خانۀ انوش می ترسید. او مرتباً تأکید می کرد که نگران وسایلی است که در خانۀ انوش می باشد گرچه اگر به دست پلیس بیفتد از گزارشات چیزی سر در نمیاورد. چون طوری تهیه شدهاند که گویی برای یک جریان سیاسی ارسال می شوند ولی من برای او سامسونتی فرستاده بودم که ضبط صوت در آن کار گذاشته شده بود. گرچه انوش نتوانست ازآن استفاده کند، ولی آنجا بود. پلیس هم به احتمال زیاد نمی تواند بفهمد، حتی اگر آن را کاملا باز کند. همچنین حسین از روابط صمیمانهاش با انوش می گفت و این که رابطۀ ما بیشتر دوستانه بود تا کاری ( که طبعا برای اینکه خودش را صمیمی نشان دهد این صحبت را می کرد، اگر چه با انوش رابطۀ صمیمانهای هم داشته باشد)
توضیحات:
* انوش اسم مستعار محمود جعفری است
* محمد و حمید برادران احمد و محمود هستند
* صدیقه همسر سابق انوش است و به اتهام قتل او دستگیر و بعد از یکسال آزاد شد
* نازنین دوست دختر سابق انوش است که از بهار 93 تا اوایل تابستان 94 با او زندگی میکرد و انوش به او گفته بود که حسین نفوذی یک جریان سیاسی در درون رژیم است. نازنین تمامی مدارک و اطلاعاتی را که داشت در اختیار امرالله ابراهیمی قرار داد.
* امرالله ابراهیمی کسی است که در بیست و نهم فوریه 96 ضمن افشای طرحهای اطلاعاتی – تروریستی جمهوری اسلامی محمود و احمد جعفری را عاملان مستقیم وزارت اطلاعات معرفی کرد و تا کنون کارهای قانونی را برای نشکیل دادگاه خودش پیگیری می کرد ولی از هفته آینده تمامی اسناد و مدارک را به گروه " آذرخش " تحویل می دهد و خودش ضمن همکاری با آنها در دادگاه شرکت می کند. این کار صرفاً به خاطر تسریع در پیشبرد مسئله صورت می گیرد.
* خطیب پلیس ایرانی شهر محل سکونت انوش است که تقریباً نقش مترجم را ایفا می کرد.
اشاره:
بخش نخست اعترافات احمد جعفری، در شماره پیش اطلس انتشار یافته است که در آن وی به شرح چگونگی تماس با مأمورران وزارت اطلاعات و سفر به تهران و اقامت در هتل لاله همراه این مأمورران میپردازد و همراه آنان به سازماندهی بازگرداندن جسد برادرش انوش که به طرز مرموزی به قتل رسیده است، می پردازد و آنها از او می خواهند که به جای برادرش برای رژیم خبرچینی و جاسوسی می کرد، به هلند برود و هسته اطلاعاتی – جاسوسی رژیم را تکمیل کند. { اطلس شماره 30 صفحه ویژه }
بخش دوم
در آن فاصله ( تا انتقال جسد)، رفتن من و حمید قطعی شده بود و این تصمیمی نبود که حسین گرفته باشد. هم دعوتنامه از هلند آمده بود (که به ما گفتند دادگستری فرستاده) و هم تصمیم فامیل و خانواده بود و نقش حسین در این مورد اخذ پاسپورت برای من بوده که طبعا به من نمی دادند. حمید هم خودش از اهواز اقدام کرده بود و از آنجا گرفته بود. روز انتقال جسد، چند تن از دوستان و رفقایمان در تهران تماس گرفتند که بیایند کمک کنند و وسیله در اختیارم بگذارند یا با من به فرودگاه بیایند. همه را به طریقی رد کردم و در مقابل اصرار آنها جواب می دادم خودشان جسد را به بهشت زهرا منتقل می کنند. ما را به آنجا راه نمی دهند و این در صورتی بود که حسین چند بار گفت می توانی به دوستانت بگویی بیایند، چون اگر نیایند ممکن است مشکوک شوند. آن شب حسین و شهاب قبل از من رفته بودند فرودگاه. یکی از دوستانم آمد پیشم و در هتل ماند و هرچه اصرار داشت که با من بیاید فرودگاه (ماشین داشت) به بهانۀ این که از خانواده یا هلند ممکن است زنگ بزنند او را همانجا نگه داشتم. قبل از برگشتن به هتل هم از فرودگاه به او زنگ زدم که می تواند برود منزل، من هتل نمی آیم. ساعت 5/9 تا 10 شب هواپیما نشست، ولی تا پاسی از شب گذشته، توی فرودگاه بودیم. ابتدا به قصد تحویل گرفتن و انتقالش به بهشت زهرا، ولی چون فردای آن شب مصادف بود با تشییع جنازۀ احمد خمینی، قرار شد همانطور به اهواز منتقل شود و تا ترتیب دادن این مسئله و اخذ بلیط، چند ساعتی طول کشید. من ساعت 5/6 تا 7 صبح به عنوان همراه جسد از فرودگاه تهران به اهواز رفتم ولی به تمام دوستان تهرانی که می خواستند بیایند فرودگاه گفته بودم پرواز ساعت 9 تا 10 است. باز علیرغم این که حسین تاکید کرده بود که اگر کسی می خواهد بیاید مانعی ندارد و همچنین اگر کسی هم مایل است با تو به اهواز برود که تنها نباشی بگو تا ما برایش بلیط بگیریم. تقریبا یک هفته جنوب بودیم و پس از آن من و حمید به تهران برگشتیم. این بار منزل یکی از بستگان ولی روز بعد شهاب ما را این بار به هتل مارتیک برد و گفت هتل لاله پر شده و آنجا اتاق گیرمان نیامد. به این دلیل آمدیم اینجا. تا این زمان به جز موارد بالا صحبت دیگری بین من و آنها نشده بود. این جا بود که حسین و شهاب با من قرار گذاشتند توی خیابان. ظهر بود و رفتیم رستوران. آنجا حسین شروع کرد به صحبت به این مضمون که با توجه به این که یکسری نیروهای اپوزیسیون خارج از کشور هستند و آنجا فعالیت خود را متمرکز کرده اند، طبعا ما هم بایستی بخشی از نیرویمان را آنجا صرف کنیم. الان موقعیت خوبی برای تو پیش آمده. تو می توانی بروی آنجا، ضمن اینکه به زندگیت ادامه دهی در زمینههایی هم با ما همکاری کنی. ما هم هر گونه کمک و امکانی را برایت فراهم و نیازهایت را برطرف می کنیم. اصلا کار شاق و بزرگی نمی خواهیم. اساسا کار ما هیچ برخورد فیزیکی و این قبیل مسائل نیست. تو آنجا زندگی می کنی و یا اگر خواستی می توانی آنجا تحصیل کنی، ما هم هر مدرکی خواستی برایت می فرستیم و یا می توانی آنجا شروع به کار کنی و از آن طریق به خانوادهات هم کمک کنی. حسین ادامه داد. ما همیشه با نیروهای چپ مسئله داشتیم، با نیروهای مذهبی چندان مسئلهای نداریم. مثلا کار توی مجاهدین یا نیروهای مثل آنها برایمان خیلی مشکل نیست و با کمترین نیرو می توانیم تا بالا نفوذ کنیم ولی در مورد نیروهای چپ همیشه دچار کمبود بودهایم البته نیروهای چپ همه شان مسئله ما نیست. برای مثال اکثریتیها، ما مطمئنیم حتی اگر آنها با توپ و تانک هم توی تهران جلوی مجلس حاضر باشند حتی یک گلوله به سمت مجلس شلیک نمی کنند چون اساسا این سبک کار آنها نیست و هیچ کدام از رهبرانشان هم چنین اعتقادی ندارند ولی نیروهایی مثل کومله یا حزب کمونیست کاملا با آنها متفاوت هستند و آنها برای ما مشکل زا بوده اند. تو با توجه به سابقهات می توانی در این زمینه برای ما کارساز باشی. ما هم البته کار زیادی نمی خواهیم. در واقع تو فقط بخش خیلی کمی از نیرویت را صرف این کار می کنی. یک سری گزارشات باید برای ما بفرستی. تو خارج از کشور هم جو کاملا با این جا فرق می کند. ارتباط گیری خیلی راحت است و تماس با گروهها و جریانات سیاسی چندان مشکل نیست. هر گونه امکاناتی هم بخواهی ما برایت فراهم می کنیم. مثلا ما وقتی سعید شاهسوندی را می فرستیم آنجا، طبعا تمام امکانات مورد نیاز او را هم فراهم می کنیم. مانده بودم و سرم را پایین انداخته بودم. کاری را که با انوش کرده بودند با من هم می خواستند بکنند. به آخر و عاقبت انوش می اندیشیدم و بر خود می لرزیدم. سالها زندگی حقارت بار و خدمتگزاری در آستان حضرات و عاقبت مرگ فجیع و دهشتناک. گفتم من نه می توانم نه قصد دارم آنجا بمانم. من به پدر و مادر قول دادهام تا چهلم برگردم و تمام فامیل سفارش کردهاند که تا چهلم برگردم بنا براین نمی توانم بیش از آن بمانم. آنهم در این شرایط. حسین گفت بسیار خوب. اگر مسئلهات چهلم است، مهم نیست، چهلم برگرد. ما پس از چهلم می توانیم از مرز ترکیه تو را خارج کنیم. این کاری ندارد. پس از چهلم به بهانۀ این که اینجا دچار گرفتاری و مسئله شدهای و نمی توانستی بمانی از مرز ترکیه بر می گردی. آنوقت مسئله ویزا و پاس و خررج از کشورت هم حل می شود و می توانی بگویی پس از برگشتن رژیم قصد دستگیری تو را داشته یا مثلا دستگیر شده و بعد در رفتهای، خلاصه داستان را می شود بعدا ساخت. سپس شروع کرد از انوش صحبت کردن و اینکه انوش کار زیادی برای ما نمی کرد و حداکثر 15 تا 20 درصد وقتش را صرف این کار می کرد و گاهی اگر هنرمندی می رفت آنجا برای اجرای برنامه، برای ما گزارش می فرستاد. مثلا شجریان، در عوض ما واقعا هر کاری داشت برایش انجام می دادیم. احساس کردم برای ساده نشان دادن و بی اهمیت کردن مسئله این حرفها را می زد. به آنها گفتم بعدا جواب می دهم باید بیشتر فکر کنم. حسین گفت، وقت زیادی نیست. با این حال تا غروب فکر کن. آن موقع همدیگر را می بینیم. حسین قبل از اینکه سوار ماشین شود گفت در هر صورت می دانی که چنانچه کلامی از این صحبتها چنانچه به بیرون درز کند، با زندگی و جوانیات بازی کردهای و هر جا هم که بروی باز روی زمین (هستی) و خانوادهات هم اینجا هستند. غروب ساعت شش آنها را دیدم این بار ابتدا شهاب پس از حال و احوال، نامهای از انوش نشانم داد به همراه یک لیست کتاب. در نامهای ازآنها خواسته بود کتابهایی را که با علامت مشخص کرده است می خواهد. بعد گفت ببین تمام این کتابها را ما برای او فرستادهایم. بعد سئوالاتی در مورد محمد کرد و همچنین از وضعیت کار او و حمید و سپس از ارتباطات و دوستانم در ایران سئوال کرد. (به) تمام آنها این پاسخ کلی (دادم) که من زندگی خودم را دارم و از وقتی از زندان بیرون آمدم از همه چیز کنار کشیدهام و دنبال کار و زندگی خودم بودم. محمد هم همینطور. تازه اینجا که دیگر خبری نیست و گروهی وجود ندارد. (او گفت) البته ما هم می دانیم گروهی وجود ندارد ولی خوب بچههای زندانی گاهی فیلشان یاد هندوستان می کند. با خنده گفتم ما دیگر فیلی نداریم که یاد هندوستان کند. حسین که تا به حال خود را مشغول دفترچهای که همراه داشت نشان می داد، خندید و گفت، بگذریم. فعلا جای این حرفها نیست و پس از مقدمه چینی گفت، انوش گاه به گاه برای ما گزارشاتی می فرستاد. ما هم برای او چیزهایی می فرستادیم. از مدتی قبل از این واقعه قرار بود یکسری گزارش برای ما بفرستد. همچنین وی آخریها سفری به آلمان داشته که از آن هم گزارشی نفرستاده بود. به علاوه مدارک و وسایل زیادی نزد انوش بود که خیلی مهمه و نوارهایی هم داشته احتمالا در منزل اوست. خود آن گزارشات اگر به تنهایی دست پلیس بیفتند چیزی دستگیرشان نمی شود چون چنان نوشته شده که انگار برای یک جریان سیاسی تهیه شده ولی اگر با آن مدارک و وسایل دست پلیس بیفتد آن موقع خطرساز است. این اهمیت دارد. خوشبختانه نازنین مقداری از آنها را حفظ کرده و جای نگرانی نیست، ولی او به تنهایی نمی تواند همه را جمع و جور کند. به خصوص وسایلی که در منزل انوش است. تو ابتدا سعی کن وسایل را بگیری. مثلا همان سامسونت را. کنکاش و بررسی وسایل انوش ممکن است ایجاد مشکل کند. از طرفی ممکن است بخشی از این وسایل به دست دوستان و اطرافیان او بیفتد، آنموقع هم گزارشات و هم بقیه وسایل خطر ساز خواهد بود. بنابراین به محض اینکه رسیدی، وسایل را کلاً هر چه در ارتباط با انوش است، بفرست. نامهها، گزارشها، عکسها، نوارها، فیلمها و... همچنین اعلامیهها و بیانیههایی که در این رابطه وجود دارد. اخبار، شایعات و هر نوشتهای را در این مورد برایمان بفرست. پیگیری خود مسئله هم هست و می توانی وکیل بگیری و آن را پیگیری کنی. ما قصد داریم بچههایش را به طریقی به ایران برگردانیم. برای آن برنامه جداگانهای می ریزیم. نازنین هم هر کاری از دستش بر می آید، انجام می دهد و کمک می کند. همچنین کتابها را بگیر. آنها را قصد داریم به آلمان بفرستیم. بعد گفت: در این مورد که دیگر مسئلهای نداری؟ اینجا دیگر حاضری همکاری کنی؟ بدون همکاری تو که هیچ کدام از این موارد را نمی توان پیش برد. اگر کمک خواستی (و یا) پول نیاز داشتی ما برایت می فرستیم در غیر اینصورت خارج رفتن تو هیچ ضرورتی ندارد. تا چهلم تو و حمید نیرویتان روی این مسئله باشد. من پذیرفتم و گفتم، باشد این کارها را می کنیم. صحبتها تمام شده بود و بلند شدیم که برویم، حسین گفت تا چهلم این کارها انجام گرفته و تو شناخت بیشتری از جریانات سیاسی خارج از کشور پیدا کردهای و می توانی کانالهای ارتباط (با) کومله و حزب کمونیست را پیدا کنی. آن موقع راجع به آن بیشتر صحبت می کنیم. چیزی نگفتم. روز بعد شهاب بلیطها را (برد) که جا رزرو کند و تاریخ بزند، بعد از ظهر تماس گرفت و گفت لیست پر شده و جا نیست ولی ما سعی می کنیم تهیه کنیم اگر نشد می افتد برای یکشنبه. غروب شهاب آمد و بلیط ها را داد ولی فقط برای من جا گرفته بود و گفت حمید یکشنبه می آید، چون جا نیست ما بزور توانستیم این را بگیریم. حمید هم که مشکلی ندارد و به راحتی می تواند یکشنبه بیاید. قبل از اینکه برویم فرودگاه، حسین باز با من صحبت کرد. این بار راجع به خودش و ارتباطش با انوش گفت. گفت چنان که از تو پرسیدند بگو حسین نجاتپور در قسمت تشریفات فرودگاه کار می کند. از بچههای تودهای قدیمی است توسط فامیل و نزدیکانش این شغل را گرفته منزلشان اشتهارد است ( آدرس داد)، کم و بیش کار می کند و بعضیها را رد می کند. البته پول می گیرد ولی با بچههای سیاسی کمتر حساب می کند، با محمود از قدیم آشناست. آن موقع که هر دو توی بازار کتاب بودند و چون وضعی خاص دارد نمی خواهد شناخته شود. به علاوه یک شمارۀ تلفن و آدرس داد و گفت به این آدرس می توانی نامه بفرستی. با تاکید هم گفت اگر خواستی تماس بگیری هرگز از منزل نگیر، از تلفنهای کالکت استفاده کن که پول آن به حساب مخاطب ریخته می شود. حمید قرار بود برای من یک سری نشریه و چند تا کتاب بگیرد (آلبومهای کسرائیان) تعدادی گرفته بود و بخشی هم مانده بود به علاوه مقداری آخر را که نتوانسته بود و ماند برای وقتی که خودش بیاید با خودش بیاورد. پنج شنبه شب رفتیم فرودگاه. حسین رفته بود قسمت ترانزیت. من هم وسایلم را برداشتم و رفتم که تحویل دهم تا بازرسی شده و منتقل شود به انبار. بعد حسین مشخصاتم را به حاج علی که ظاهرا در قسمت ریاست جمهوری کار می کرد داد و او رفت و پس از مدت کوتاهی برگشت و گفت از تاریخ 2/10/76 توسط دادستانی ماهشهر ممنوع الخروج شده ولی سفارش کرد که هنگام خروج از کابینی که او مسئول آن است بروم. بعد پاسپورت را داد مرا رد کرد. (قبل از اینکه به این قسمت بروم شهاب 1500 دلار به من داد) از زمانی که وارد هلند شدم تا وقتی که خودم را به کمپ معرفی کردم حداکثر 4-5 بار با آنها تماس داشتم. یک بار به منزل نازنین زنگ زد و شماره آن را روشنک دختر پری خانم داده بود. دو یا حداکثر سه بار منزل چنگیز که شمارۀ او را خودم از کیوسک با یک تماس کوتاه به او داده بودم. نازنین در تمامی تماس اینجا و منزل چنگیز همراهم بود. یک بار هم منزل قبلی نازنین که متعلق به یک پاکستانی بود. در کمپ هم شهاب بیش از سه بار زنگ نزد که شمارۀ تلفن کمپ را از طریق کنترل بدست آوردند چون بلافاصله پس از تماس محمد زنگ زدند. تمام تماسهای تلفنی حول پیگیری مسئله قتل و وسایل به طور عمده بود. فقط در اولین تماس، من بطور خیلی کلی و در نهایت احتیاط با دو سه جمله بدون اینکه کمتر مشخصهای یا نامی از کسی ببرم، مراسم مربوط به انوش را گفتم و این که جایی ندارم و وضع مناسبی ندارم و بنا براین نه می توانم تماس بگیرم و نه می توانم نامه بنویسم. در کمپ هم از وضعیت خودم و تقاضای پناهندگیام و مصاحبه و نیازم به مدرک ( آن موقع وسایل را توسط فردی فرستادند) که نام و شمارۀ تلفن او را دادند، صحبت کردم و همچنین پس از گرفتن ساک یک بار که راجع به مدارک و مصاحبهام بود و جا سازی مدارک را گفت یک ساک برایم فرستاده بودند که حمید تهیه کرده بود به جز دیکشنری انگلیسی را که مدارک به همراه یادداشتی در جلد آن جاسازی شده که مضمون یادداشت این بود 1- خانمی با شما تماس می گیرد و تعدادی نشریه برایتان می آورد، در نشریات پول به اندازه کافی وجود دارد2- حتما از تمامی ماجرا برایمان نامه بنویس. با امضاء و اسم و آدرس دیگری 3- قرار تلفنی ما یکشنبهها ساعت 8 تا 5/8 به وقت هلند 4- در فرصت مناسب برو آلمان و از آنجا تماس بگیر. آنجا وضع مان خیلی بهتر است. من پیش از این هرگز با آنها تماسی نداشتم و از آن پس که حدود 12 یا 13 آگوست بود که کاملا ارتباطم را قطع کردم و سر قرارهای تلفنی حاضر نشدم و تمامی ارتباط من با شهاب و حسین از زمانی که به هلند آمدم تا آگوست تنها و منحصرا همین تلفن هایی بود که ذکر کردم. به علاوه در این تماس (احتمالا) حسین گفت حمید نتوانست بیاید ولی حتما هفته آینده می آید. بعدا حمید زنگ زد و گفت ممنوع الخروج شدهام. ولی حسین گفت راه دیگری هست. این ماجرا مدتی طول کشید و خبری از حمید نشد و یقین کردم قصد فرستادن حمید را ندارند. و گرنه برای آنها کار مشکلی نبود و همان یک شبه می توانستند او را راهی کنند. حسین در تلفن بعدی گفت وسایل را برایت می فرستیم و شهاب هم حداکثر تا 24 و 5 روز دیگر آنجاست. همچنین دو سه بار در تماسهای تلفنی گفتند اگر آنجا وضع خوبی نداری، می توانی بروی آلمان. آنجا مناسبتر است و روی ماندن در هلند تاکید نکن و می توانی در آلمان تقاضا بدهی. تمامی مدتی که در هلند بسر بردم تا 25 می در خانه نازنین بودم. بقیه را چند شب در منزل چنگیز، مدتی منزل علی ( حدود یا کمتر از دو هفته) منزل بیکس(بیش از یک هفته) منزل بابک (دو شب) منزل اصغر کیانی (دو شب) مسافرخانه کول هاون 5 گیلدنی (4 یا 5 شب) دو شب هم منزل بچههای دیگر مثل فرزاد و رحمان بودهام و بقیه را هم در زیر زمین علی گذراندهام. تاریخ 21 یولی هم خود را به کمپ پناهندگی رایزبرخن معرفی کردم. صحبتهای دیگری که در بین ما رد وبدل شد، عبارت بودند از : دادگاه رسیدگی به ترور کاظم رجوی در سوئیس بود. ما هم در هیئت وکلا و هم محافظین نفوذی داشتیم. انوش و داریوش جزء محافظین بود. رابطه ما با آلمان خیلی خوب است و در آلمان وضع ما از همه جا بهتر است. تمام هنرمندانی که برای اجرای برنامه به خارج از کشور می روند کلی علیه ما حرف می زنند و شعار می دهند بعد هم بر می گردند. این برنامهها و مجلات فرهنگی داخل و خارج از کشور برای ما بد نیستند. از حرکات و برخوردهای آنها مثل نامه 134 نویسنده کاملا مطلعیم و میدانیم چیز مهمی نخواهد بود. چون بین آنها آدم داریم. در مورد رحمان می گفت من این دوست انوش را نمی شناسم. فقط می دانم مدتی است انوش با رحمان در مورد پناهندگان در اروپا تحقیق می کردند. کار انوش چیز دیگری بوده و فعالیت در " آوا "علاقه شخصیاش بود. او نیروی کمی برای ما صرف می کرد و بیشتر به مطالعاتش می رسید (فکر می کنم بیشتر به خاطر ساده نشان دادن قضیه اینها را عنوان می کرد) پس از ورودم به هلند و آنچه در اینجا اتفاق افتاد گرچه برخلاف تصور من و نطرم پیش رفت ولی می تواند نشان دهد من هیچگونه همکاری با آنها نکردم. در تحلیل قضیه و برخورد به آن و این که چرا وارد این ماجرا شدم واقعیت این است که حساب کردم با این کار هم می توانم خودم را از چنگ آنها نجات دهم و به هر جهت خارج امن تر خواهد بود و مثل داخل کاملا در چنگ آنها نیستم و هم این که با خارج رفتن جزئیات ماجرا و چگونگی آن برای خودم روشن خواهد شد. این سئوال همیشه در ذهن من وجود داشت که اگر انوش آنچنان پشتش قوی بود پس چطور به قتل می رسد آن هم به این شکل فجیع و نه توسط جریانی اپوزیسیون یا انقلابی بلکه بوسیله اشخاصی مثل خودش و درست زمانی که قصد برگشت به ایران را داشته و فی الواقع مأمورریتش تمام شده بود. طرح این سئوالات و تلاش برای جواب دادن به آنها مرا به دنیای ذهنیِ مطالعاتم در مورد سازمانهای اطلاعاتی و کارکرد آنها می کشاند و احساس می کردم ماجرا باید به شکل دیگری باشد. این ذهنیات را نازنین با طرح مسئلهای تقویت کرد. او ضمن صحبت از انوش، گفت انوش در ارتباط دوستانه یا شخصی، یکی از افراد شریک در ترور رهبران حزب دمکرات را شناسایی می کند و اصرار داشته که باید حتما به فرد مورد اعتمادی بگوید.
توضیحات:
* انوش اسم مستعار محمود جعفری است
* محمد و حمید برادران احمد و محمود هستند
* صدیقه همسر سابق انوش است و به اتهام قتل او دستگیر و بعد از یکسال آزاد شد.
* نازنین دوست دختر سابق انوش است که از بهار 93 تا اوایل تابستان 94 با او زندگی می کرد و انوش به او گفته بود که حسین نفوذی یک جریان سیاسی در درون رژیم است. نازنین تمامی مدارک و اطلاعانی را که داشت در اختیار امرالله ابراهیمی قرار داد.
* داریوش اسم مستعار مهرداد کشاورز یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق است که انوش را به سازمان مجاهدین وصل کرد و انوش تا آنجا نفوذ کرده بود که در سی خرداد 92 که تمامی هواداران مجاهدین در اروپا برای تظاهرات به آلمان رفته بودند، انوش مسئول اکیپ هلند بود. بعدها انوش داریوش را در یک ارتباط حضوری با حسین آشنا کرد. عکس انوش در صفحه اول نشریۀ مجاهد تیرماه 92 در صف جلو و با بی سیم و غیره دیده می شود.
بخش سوم
پس از مدتی این موضوع را با آقای بیکس مطرح کردم. او گفت هر چه به قیافه و تیپ آن فردی که انوش می گفت نمی خورد این کاره باشد، ولی واقعیت این است که فرد مورد اعتمادی پیدا نکردم تا جریان را با او درمیان بگذارم. این موضوع هم ذهنیات مشوّش مرا تقویت کرد و هم بر بی اعتمادی من شدت بخشید و مرا از قصدم که طرح قضیه با بچههای مورد اعتماد بود دورتر ساخت. اما سوای قصد و نظر خودم،علت اصلی پذیرش پیشنهاد حسین، تهدیدات او بود در آن شرایط بحرانی و ترس و واهمه از قتل انوش، حس کردم اگر بخواهد همین الان می تواند تهدیدات خودش را عملی کند. من چندان آدم ترسویی نبودهام و با ایجاد تحرک و جنب و جوش همیشه بر ترسم غلبه کردهام. ولی در این مورد جو ناشی از مرگ انوش و قاطعیت تهدیدات، مرا به ترس انداخت و گرنه تطمیع و وعده و وعید نمی خواهم بگویم هیچ نقشی ایقا نکرد ولی نقش مهمی نداشت و حداقل کارساز نبود. فوقش اینکه تا اینجا عمل کرد که به این طریق می توانم راحت به خارج از کشور به صرف خارج بودن و امکانات اروپایی و .... اگر نگویم چیزی در حد صفر بود، می توانم بگویم به هیچ وجه آنچنان شدید نبود چرا که جو آن زمان و خانواده و خودم در ایران کاملا مانع این مسئله می شد. به علاوه من زندگی سخت و پر مشقتی داشتهام و تحمل سختی برایم امکان پذیر است و تطمیع و وعده و وعید نمی توانست در من کارساز باشد. هنگام آمدن، شهاب 1500 دلار به من داد تمام آن را به نازنین دادم بدون این که یک سنت آن را بردارم و هرگز حاضر نشدم از آن استفاده کنم. حال آنکه اگر می خواستم می توانستم به عنوان اینکه از خانوادهام گرفتهام، آن را خرج کنم تا حداقل این همه مدت را در زیر زمین لای یک تکه موکت مستعمل نگذرانم و روزها را در خیایان علاف نباشم و با یک بیسکویت یا حداکثر کنسرو ماهی سر نکنم. وانگهی آنها باز هم پیشنهاد کرده بودند که پول بفرستند تا اطاق اجاره کنم، به آلمان بروم و مشکلاتم را حل کنم. گفتند خانمی لای نشریه برایت پول می آورد، ولی هرگز پای این قضیه نرفتم و تماسم را کاملا قطع کردم. همان زمان خانواده اصرار داشتند که پول بفرستند. می توانستم از آنها به نام خانواده بگیرم. اصولا دید موجود در داخل نسبت به بچههای خارج از کشور، شدیدا منفی است. نرم ترین برخورد این است که آنها راحت طلب هستند و از دور، دستی بر آتش دارند. طبعا این نگرش در من هم عمل می کرد و موجب بی اعتمادی می شد. ولی امیدوار بودم افراد مورد اعتمادی پیدا کنم. تمام ذهن من در مدتی که اینجا بودم، مشغول این بود که به چه طریقی می توانم این مسئله را حل کنم بدون اینکه مرتکب خطایی شوم. ابتدا فکر میکردم اینجا تمام وقایع را به حمید خواهم گفت و او هم آن را به ایران منتقل میکند و از آن طرف خیالم راحت می شود. این طرف هم بالاخره آن را با فرد مورد اعتمادی در میان خواهم گذاشت ولی با مانع شدن از خروج حمید و سکونت در خانه نازنین، علیرغم میلم، و در حالی که فکر می کردم امکان دیگری وجود داشته باشد، بر بی اعتمادی و ترسم افزوده شد. من هرگز نتوانسنم وارد جو موجود در خارج از کشور ( به معنای حل شدن در آن) بشوم و آن را حلاجی کنم. با دیدن وضع بچهها و ارتباطات آنها با همدیگر و سبک کار آنها نه تنها کسب اعتماد نکردم بلکه دید منفیتری پیدا کردم. من از محیطی آمده بودم که ضرب المثل آن « دیوار موش داره موش هم گوش داره » بود و حمل کتاب و اعلامیه و دست نوشته مجازاتهای شدید در پی داشت و با نهایت مخفی کاری صورت می گرفت ولی اینجا با دین سبک کار بچهها و شعارها و اعلامیهها و بحثها و اعلانات و رفت آمدها، که البته همه ناشی از آزادی موجود در خارج از کشور است، احساس ناامنی می کردم. هر کس به راحتی میتواند اینجاها باشد و هر کاری دلش خواست بکند. همانطور که انوش کرد. آگاه شدن از ماجراهایی مثل جریاتات مربوط به «رضا چاووشی» و «محمود بیان» (1) مزید برعلت شد و درصد بی اعتمادیام را بشدت بالا برد. آن هم در جریانی مثل حزب کمونیست کارگری که از شهرت چپ و سوپر چپ در ایران برخوردار است و علیرغم افشایش باز به کارش ادامه می دهد در حالی که این ماجرا در ایران به معنای مرگ فرد متهم است. از جانبی زندگی در منزل نازنین باز بر شدت بی اعتمادیام افزود. بارها در صحبتهایش از دو روییها و رذایل ایرانیان اینجا صحبت می کرد. برای مثال بارها می گفت : فلان کس آدم قدرت طلبی است که برای کسب قدرت و دریافت پول (به) هر اقدامی علیه خانوادهاش دست می زند. وقتی پرسیدم چرا بچهها در ماجرای محمود و صدیقه بیشتر دخالت نکردند و بهتر از این عمل نکردند، جواب داد اینها همه فقط در ظاهر ادعای رفاقت و انقلابیگری می کنند، همه منتظرند مسئلهای برای درگیری پیش بیاید تا حداکثر سوء استفاده را بکنند. کافی است بین زن و شوهری اختلاف پیش بیاید تا به بهانه حل آن امیال خودشان را ارضا کنند. اینجا هیچ کدام به هم اعتماد ندارند و بیشتر دنبال زنهای همدیگر هستند. خدا نکند زنی دچار مشکل شود تا همه اینها به بهانه کمک دنبال سوء استفاده از او باشند. آنچه از نازنین در مورد بچهها عمدتا شنیدم صحبتهایی از این قبیل بود، به جز راجع به « امرالله » (2) که من او را اولین بار توی V.W.R (3) دیدم. روزی که با نازنین رفته بودم آنجا و او به همراه «امیر» آمده بود و توی کانیتن نشستیم به صحبت. او تحلیل سیاسی از ایران و نیروهای اپوزیسیون و نظرات و اقدامات آمریکاییها میداد. همانجا بود که گفت قصد دارم کار انوش را در مورد «ولایت فقیه» به انجام برسانم. در آنجا و پس از این ملاقات من شاهد ارتباط امرالله و نازنین بودم. در واقع نازنین از تنها کسی که حمایت و تعریف می کرد امرالله بود و او را از هر حیث تأیید می کرد. مجموعۀ برخوردهای ...................
ادامه دارد
توضیحات :
* بر اساس اطلاعاتی که گروه آذرخش فاش ساخته است
* رضا چاووشی یکی از دوستان و همکاران انوش در کانون به اصطلاح فرهنگی – هنری «آوا» بود که در سال 93 با همدیگر کتابهای یکی ار کتابفروشیهای وزارت اطلاعات در آلمان را به هلند انتقال دادند. در بهار 94 دو تن از زندانیان سیاسی که توانستند خودشان را به هلند برسانند، رضا چاووشی را در سازمان پناهندگی رُتردام دیدند و فریاد بر آوردند که او کسی بوده که در ایران با رژیم همکاری می کرده و بعدا در این رابطه جلسهای از طرف سازمانهای پناهندگی و سیاسی تشکیل شد و این دو تن هر چه از رضا می دانستند را به حضار گفتند و به سئوالات شرکت کنندگان در جلسه جواب دادند. در تاریخ 1/9/94 کمیته ضد ترور طی اطلاعیهای تحت نام افشا و طرد عوامل مستقیم و غیر مستقیم جمهوری اسلامی در میان پناهندگان، رضا چاووشی را خائن و عامل وزارت اطلاعات رژیم معرفی کرد. از آن تاریخ به بعد وی از کار به اصطلاح فرهنگی – هنری طرد شد و در حال حاضر در رُتردام کتابفروشی دارد.
* منظور از «امرالله»، امرالله ابراهیمی است که در بیست و نهم فوریه 96 محمود و احمد جعفری را عاملان مستقیم وزارت اطلاعات معرفی کرد
V.W.R *نام یکی از سازمانهای پناهندگی در رُتردام است .
قسمت چهارم و بخش پایانی
مجموعه برخوردهای نازنین و آنچه از او می شنیدم بی اعتمادی مرا بیشتر و در نتیجه بر ترسم می افزود. می خواستم به طریقی از او جدا شوم ولی امکاناتی هم نداشتم. جو و رابطه با بچهها هم آنچنان نبود که بتوان صحبت کرد. از او می ترسیدم نه این که او را آدم عجیب یا وحشتناکی جلوه دهم، ولی این تصور من بود ازکسی که تمام این مدت با انوش زندگی کرده و به قول خودش از جیک و پوک او مطلع است و ترس طبیعی بود، بویژه وقتی متوجه شدم چند بار وسایلم را گشته است و درهر صورت از نازنین جدا شدم. گرچه از اینکه به جمع نزدیک شدهام خوشحال بودم ولی ترسم بیشتر شده بود. پس از جدایی از او خطر بیشتری (حس) می کردم. انگار کسی همه جا مراقب من است و اعمالم را تحت نظر دارد. در این فاصله احساس کردم به «فرزاد» می توانم اعتماد کنم و با کمی تعمیق بیشتر رابطه می توانم با او صحبت کنم و لی دوامی نیاورد و به یکباره برخورد تمامی بچهها با من کاملا عوض شد. حسام که قرار بود منزلش را در اختیار من بگذارد، کلا رابطهاش را قطع کرد. فرزراد – یوسف - امیر و ... همینطور. در یک برخورد با فرزاد قرار شد با من صحبت کند ولی آن را به تعویق انداخت. احساس کردم هیچکدام حاضر نیستند با من رابطه داشته باشند و حتی از ارتباط من با سایرین هم جلوگیری می کنند و این در شرایطی بود که من شدیدا به کمک نیاز داشتم. گاهی اوقات بیش از یک هفته حمام نمی کردم و اکثر روزها گرسنه بودم و توی خیابان علاف. شبهای زیادی بود تا پاسی از شب را توی ایستگاههای اتوبوس یا کنار خیابان می گذراندم و آخر شب آرام و بی صدا به زیر زمین سرد و تاریک منزل علی پناه می بردم و لباسهای کهنۀ آنجا را به خود می پوشاندم و لای موکت خودم را می پیچیدم تا صبح. یک بار از روی ناچاری درب منزل یکی از دوستان علی و چنگیز را زدم که آدم معتادی بود. گرچه مرا راه داد و نسبتاً خوب پذیرایی کرد ولی آخر الامر ساعت 5/3 شب به بهانۀ این که میهمان دارد از خانه بیرونم کرد. یک شب هم به مسجد سنیها در اسخیدام پناه بردم و تا ساعت 5/12 در قهوه خانۀ آنجا ماندم ولی گفتند اجازه نداری شب اینجا بمانی. یکی از آنها با ماشین مرا تا ایستگاه ترام رساند و 25 گیلدن پول به من داد و گفت می توانی بروی هتل. در این شرایط برخورد بچهها به نظرم شدید و بیرحمانه آمد و تنها علت آن را پی بردن به ماهیت انوش و آگاه شدن آنها می دانستم وگرنه هیچ علت دیگری برایم قابل قبول نبود. به این خاطر علیرغم تمامی ناملایمات و سختیها، احساس سبکی و راحتی می کردم و همیشه امیدوارم بودم که هر چه زودتر با من به صراحت برخورد کنند ولی این تناقض را نمی توانستم حلاجی کنم که چرا به این شکل کج دار و مریز برخورد می شود؟ گاهی فکر می کردم که از شیوههای رایج برخورد در خارج از کشور است و گاهی هم فکر می کردم که شاید نوعی برخورد تشکیلاتی باشد که نیاز به زمان دارد در هرصورت آن چه برایم مسلم بود این بود که آنها ماجرا را می دانند و این باعث شد که خودم پیشقدم نشوم. در تمام مدت قبل از کمپ به جز یک بار (آنهم تظاهرات برای سومالیاییها به همراه فرزاد و رحمان)، به هیچ آکسیونی نرفتم، حتی اول ماه مه ... ارتباط با هر جریان سیاسی بویژه کومله و حزب کمونیست به شدت پرهیز می کردم. علیرغم این که امکان آن را داشتم حتی از دادن اطلاعاتم در مورد آنها هم خودداری کردم و این بار ترس از مرگ نداشتم بلکه بیشتر ترسم از این بود که بدستشان برسم و قادر به مقاومت نباشم و اطلاعات هم داشته باشم. این ذهنیات نشأت گرفته از آن شرایط تنهایی و ترس و عدم اعتماد و روحیۀ پریشانم بود. فقط پس از رفتن به کمپ آنهم بعد از قطع رابطه تلفنی بود که به طور فعال در مسائل پناهندگی شرکت کردم. آخرین تماسهای تلفنی را واقعیت این است که فقط برای گرفتن آدرس فردی که وسایلم را آورده بود می خواستم. قبل از آن چند بار خواستم از طریق خانواده (حمید و محمد) برای فرستادن مدارک و نامههای زندانم اقدام کنم ولی میسر نشده بود و تنها به این دلیل بود و پس از گرفتن مدارک علیرغم قرارهای تلفنی که گذاشته بودند، حتی یک بار با آنها تماس حاصل نکردم و تا زمانی که توی کمپ بودم حتی بندرت سر قرار های تلفنی خانوادهام هم می رفتم و محمد همیشه گله داشت که چند بار زنگ می زنیم تا تو بیایی. پس از آن هم تلفنم را حتی خانوادهام نداشتهاند و در تمام مدت پس از کمپ اول، فقط سه بار از طریق تلفنهای ارزان قیمت با خانوادهام تماس گرفتم. ( پدر و مادرم حتی نه حمید و محمد). به هیچ وجه قصد توجیه و بخشش خودم را ندارم ولی با قاطعیت می توانم بگویم که هرگز کمترین همکاری نکردهام و به بچهها پشت نکردهام. در این که مرتکب خطا و ضعف شدهام بحثی نیست ولی در تنهایی هم به خودم برخورد کردهام و پس از قطع پیوند با بچهها احساس امنیت و روحیه مبارزه و تقلا و تلاش را در خودم تقویت می کردم. احساس می کردم به این طریق هم جبران خطا ( که چون لکه سیاه بر سابقهام بود) کردهام و هم به ضعف هایم برخورد می کنم. گر چه در تمام این دوران هم احساس خطر همراهم بود ولی روحیهام قویتر شده است. من در ایران بارها در جهت افشای محمود عمل کرده بودم برای مثال نزد بچههای اقلیت، بچههای پیکار، بچههای خط 5 و بچههای رزم انقلابی. همه اینها را با نام و نشان می توانم بدهم. اینجا اما ترس، بی اعتمادی، احساس تنهایی و البته سهل انگاری و لیبرالیسم ناشی از مرگ او مانع می شد. آیا اگر قصد همکاری داشتم با توجه به زیرکی و هوشیاری حسین و اطلاعات من از مسکن نازنین و رابطهاش با امرالله نمی توانستم و نمی بایست حداقل آنها را به طریقی از سر راه برداشت؟ یا حداقل خیلی پیش از این، هلند را ترک کنم و به کشور دیگری با مشخصات دیگری بروم؟ علیرغم اینکه دوست نزدیکی در آلمان داشتم ولی به علت تاکید آنها که بروم آلمان هرگز به فکر رفتن به آلمان نیافتادم . من در تمام مدتی (که) محمود هلند بود به جز یک بار هیچ گاه برای او نامه ننوشتم و اصولا رابطۀ خوبی با هم نداشتیم و این را خودِ نازنین می داند. یک بار به کمک حمید نامهای از قول پدرم برای او نوشتم که سراسر شماتت و سرزنش بود و نازنین می گفت همیشه با ناراحتی و عصبیت از آن یاد می کرد. نامهای هم به صدیقه نوشتم که توسط مادرم به او رسید و در آن صراحتا به محمود برخورد کرده بودم و همچنین به نازنین و خود او و خواسته بودم که واقعیات در رابطه با اختلافاتشان را بدور از احساسات،(با) مادرم در میان بگذارد. آن طور که احساسات مادری نسبت به محمود برانگیخته نشود. کپی این نامه اینجا بود و نازنین آن را خواند. نازنین قبل از این که به هلند بیاید یک بار خیلی کوتاه در تهران دیدمش و صراحتاً از ازدواج با انوش به او انتقاد کردم و به طور کلی از شخصیت انوش برایش صحبت کردم. این موضوع را اینجا هم چند بار به او یادآور شدم. از همه چیز که بگذریم، سرنوشت فلاکت بار و مرگ انوش اتفاقا انگیزۀ بسیار قوی و محکمی بود که تن به خود فروشی ندهم و راه رفتۀ او را تکرار نکنم. آیا برایم بهتر نبود که به ایران برگردم و هم در امنیت باشم و هم آنجا برایشان کار کنم؟ با توجه به توانایی و اطلاعاتم؟ من علیرغم اصرار محمد بر این که هر مطلبی از انوش بدستت رسیده یا موارد و نوشتهایی در مورد او بفرست، هیچ چیز حتی یک سطر برای آنها پست نکردهام و تمام چیزهایی که از این دست بوده یا نگرفتهام یا اگر هم گرفتهام ( مانند اطلاعیههای «ایوزو» و «آوا» شعری راجع به او، بیانیه، عکسها ) همه نزد خودم موجود است و به آنجا منتقل نکردهام که بر جو بی اطلاع آنها اثر بگذارد و آن را بدتر کند. بالاخره این که حاضرم ماجرا به طریق رسمی یا هر طور دیگر که صلاح است پیگیری شود تا ارتباطات من کنترل شود و صحتو سقم آن روشن شود.
پایان
کلیشه هر چهار شمارۀ "اطلس" که حاوی عکس و نکات بر جسته است را می توانید در اینجا بخوانید.
ترجمه گزارش روزنامه هلندی و توضیحات دیگر را می توانید در اینجا بخوانید.
پاسخ به سئوالات در این مورد را می توانید در اینجا بخوانید.
گزارش در روزنامه هلندی را می توانید در اینجا بخوانید.
منبع: پژواک ایران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر