Pages

Subscribe:

Ads 468x60px

۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

استمداد زندانی سیاسی نوجوان محکوم به اعدام مهرالله ریگی از کمیسر عالی و گزارشگر ویژه حقوق بشر سازمان ملل




استمداد زندانی سیاسی نوجوان محکوم به اعدام مهرالله ریگی از کمیسر عالی و گزارشگر ویژه حقوق بشر سازمان ملل.
استمداد زندانی سیاسی  مهرالله ریگی  که در سنین نوجوانی توسط مامورین وزارت اطلاعات دستگیر شده است و ماه ها در سلولهای انفرادی وزارت اطلاعات در بند ۲۰۹ زندان اوین و اداره اطلاعات زاهدان تحت شکنجه های وحشیانه جسمی و روحی بازجویان وزارت اطلاعات قرار داشته است او همچنین در سنین نوجوانی توسط فردی به نام ماه گلی که تحت عنوان قاضی دادگاه انقلاب ولی فقیه در شهر زاهدان مشغول به جنایت علیه بشریت در ایران است به اعدام محکوم شده است و همراه با ۱۰ تن دیگر در انتظار اجرای حکم ضدبشری اعدام بسر می برند. استمداد نامه زیر برای ارسال به سازمانهای حقوق بشری و انتشار در رسانه ها و جهت اطلاع افکار عمومی در اختیار « فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران » قرار داده شده است.
متن استمداد نامه به قرار زیر می باشد:


 بسم الله الرحمان الرحیم
با عرض سلام
خدمت کمیسر عالی حقوق بشر و گزارشگر ویژه سازمان ملل متحد
بنده مهر الله ریگی متولد ۱۳۷۲ ساکن شهر زاهدان هستم ودر تاریخ ۱۰ آبان ۱۳۸۹ به اتهام ارتباط با جنبش مقاومت مردم ایران و نسبت فامیلی  با آقای عبدالمالک ریگی داشتم به دست مامورین وزارت اطلاعات در شهر کاشان دستگیر شدم و به بند ۲۰۹ زندان اوین  تهران و بعد به اداره اطلاعات شهر زاهدان منتقل شدم و حدودا ۱۰ ماه در سلولهای اداره اطلاعات بودم و شکنجه های مختلفی بر من وارد شده است از قبیل تختی به نام معجزه که بر آن تخت لخت دمر می خواباندند و دست و پا را به تخت می بستند و به کف پا با یک وسیله  سنگینی می زدند و چند ماه در یک سلول انفرادی نگه داشته شدم در این مدت شکنجه های جسمی و روحی زیادی بر من تحمیل شد .
بعد از اینکه مدت انفرادی بنده تمام شد دردآورترین شکنجه ای که بر من وارد شد این بود که برای هواخوری من را خیلی دیر به دیر می بردند و زمانی که برای هواخوری می بردند  می گفتند نفر آخری که بیرون بیاید کتک می خورد من هم به خاطر اینکه از لحاض سنی از همه کوچکتر بودم می گذاشتم همه بروند و آخر از همه بیرون از سلول می رفتم.من را هم  با لوله پولیکا و مشت و لگد می زدند و به من بی احترامی می کردند و مثل یک حیوان با من برخورد می شد و مدت ۵ ماه خانواده از من خبر نداشتند و بعد از ۵ ماه به من یک وقت تلفنی ۳ دقیقه ای در حضور بازجو  دادند و بعد ۶ ماه ملاقات حضوری دادند و چیز دیگری که روحیه من را خراب کرد این بود ،آنها  شروع کردند به من بد و بی راه گفتن و می گفتند شما ریگی ها تروریستید، آدم کشید و من گفتم که خودتان گفتید که  به ملاقات خانواده ام بروم به  من گفتند اینجا اداره اطلاعات است نه خونه خاله و وقتی که به قسمت ملاقات رسیدم دیدم که با خانواده من دارند جرو  بحث می کنند  به خانواده من بی احترامی کردندو ملاقاتی به من دادند که فقط توانستم با خانواده ام یک  احوال پرسی ساده بکنم و روحیه من و خانواده ام را به هم زدند.  
در این مدتی که من در اداره اطلاعات بودم من را دو بار جلوی دوربین بردند یک بار داخل خود اداره اطلاعات و یک بار بیرون از اداره اطلاعات در ستاد خبری وزارت اطلاعات برای تهیه فیلم بردند. فیلمی که در اداره اطلاعات از من گرفته شد این بود که به من می گفتند آن چیزی که ما می گوییم را تو تکرار کن. من قبول نکردم .من را لخت کردند و گفتند دستگاه برق به بیضه هایت وصل می کنیم و به تو تجاوز می کنیم .و این طوری در اداره اطلاعات از من فیلم گرفتند. فیلم دومی که در ستاد خبری وزارت اطلاعات از من گرفتند گفتند که این فیلم برای شبکه پرس تی وی است قبل از اینکه آنها بیایند گفتند باید چیزهایی که الان به تو می گوییم جلوی دوربین موقعی که از تو سوال می شود تکرار کنی. زمانیکه از من سوالات پرسیده شد من حرفهایی را که آنها گفته بودند را تکرار نکردم و به خاطر این کار دو بار به من اهانت کردند و من را شدیدا شکنجه کردند و گفتند دوباره مگرنمی آیی داخل بازداشتگاه. من را دوباره آوردند داخل اداره اطلاعات و من را وحشیانه شکنجه جسمی کردند . در این مدت دو بار توسط میرشاهی بازپرس شعبه ۶ بازجویی شدم و هر دو بار طوری بازپرسی شدم که چشمهایم بسته بود و فقط بازجوی پرونده من به بازپرس حرفهایی می زد که من نمی شنیدم و در آخر فقط به من می گفتند بیا و انگشت بزن. و در طول بازپرسی اصلا چهره بازپرسم را ندیدم. و چند بار بازجو پرونده و حتی یکبار خود دادستان استان سیستان و بلوچستان محمد مرزیه آمد .
 بعد از ۱۰ ماه من را از سلولم بیرون آوردند و به من گفتند امروز تو را به دادگاه می بریم و آن حرفهایی را که اینجا یعنی در زیر شکنجه گفته ای ،تکرار می کنی و دادگاه نمایشی من با قضاوت ماه گلی که اصلا فکر نمی کنم قاضی باشد طوریکه  ۳ نفر از مأمورین وزارت اطلاعات کنارم نشسته بودند با دو نفر که کیفر خواست من را می خواندند و وکیل من که در یک طرف نشسته بود شروع شد. زمانیکه کیفر خواست من را خواندند به من اتهام محاربه زدند من اعتراض کردم که مامورین وزارت دست من را فشار دادند که یعنی چیزی نگو. و بعد ماه گلی شروع کرد به حرف زدن و حرفهایی زد که اصلا ربطی به پرونده من نداشت.
 بعد از حرفهای ماه گلی وکیل من شروع کرد به حرف زدن و گفت من می دانم که این دادگاه از آن دادگاههای خاص است ولی موکل من به خاطر سن کم نباید در این دادگاه ، دادگاهی شود. که سریع به وکیل من جواب دادند که تو کاری نداشته باش که سنش کم است یا نه. وقتی که من می خواستم دوباره از خودم دفاع کنم ، یکی از مامورین وزارت اطلاعات از بیرون آمد و گفت بلند شو مگر اینجا خانه خاله است و من نتوانستم از خودم دفاع کنم. فقط وکیل من به من گفت که تو نباید در این دادگاه دادگاهی شوی شاید دادگاه دیگری برایت برگزار کنند. دادگاه من چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید و طوری دادگاه نمایشی بود که وقتی من می خواستم از اتاق بیرون بیایم از ماه گلی پرسیدم که دادگاه من همین بود و ماه گلی خندید و جواب داد بله. بیرون از دادگاه ، مامورین وزارت اطلاعات من را چندین مشت و لگد زدند و گفتند آن چیزهایی که ما به تو گفتیم را چرا نگفتی .من را آوردند اداره اطلاعات و همان روز من را به قرنطینه زندان زاهدان منتقل کردند.
 بعد از چند روز من را بردند به اتاق رئیس زندان و یک نفر آمد و دندانهای من را شمارش کرد و گفتند یکی از دندانهای عقلش در آمده و من گفتم که دندان عقل من تازه در وزارت اطلاعات در آمده و گفتند تو را می بریم پزشکی قانونی . بعد از ۱۰ روز من را بردند پزشکی قانونی ولی در پزشکی قانونی اصلا من را معاینه نکردند و دوباره من را آوردند زندان .بعد از ۱۵ روز حکم اعدام به من ابلاغ شد.
بعد از اینکه بنده را از وزارت اطلاعات به زندان مرکزی زاهدان آوردند به قسمت ممنوع ملاقات یعنی بند قرنطینه بردند. بنده با عبدالباسط ریگی و عبدالوهاب ریگی همراه بودم .هنگام رفتن به قرنطینه یکی از کارمندان زندان از ما پرسید جرمتان چیست و ما جواب دادیم که جرممان سیاسی است تا این را شنید به پاسداربند گفت: هر کدامشان را جدای از هم داخل سلول ببرید و هر کداممان را جدا از هم به سلول بردند داخل هر سلول نزدیک به ۲۷ نفر بودند. داخل اتاقها هوا خیلی گرم بود نه کولر  و نه هواکش داشتیم ، و از بهداری هم خبری نبود.
زندانیان شبها به علت کمبود جا به صورت کتابی کنار هم می خوابیدند مشکل دیگر این بود که فقط یک توالت  در آنجا وجود داشت بقیه باید مدت طولانی منتظر می ماندن تا نوبت توالتشان بشود . در این مدت همیشه حفاظت زندان آقای غلامی برای سرکشی می آمد و به بچه های سیاسی می گفت از دیدن شما چندشم می شود و بچه ها هم در جواب می گفتند ما هم هر وقت جلادهایی مثل تو را می بینیم حالمان بد می شود و به خاطر همین بحث ها چند تا از بچه ها که جرمشان سیاسی بود را بردند انفرادی و تا چند روز داخل تک سلول بودند. در طی مدت ۴ ماه که من در قرنطینه بودم نه از هواخوری خبری بود و نه امکان تماس با خانواده ام و داخل یک سلول افتاده بودم. بعد از ۴ ماه که من را می خواستند بیاورند داخل بند، در راه یکی از کارمندان زندان  به پاسداربند گفت: این آقا را خوب بازرسی کن که این آقا سرباز عبدالمالک ریگی است. و پاسدار می خواست حتی شلوار من را هم در بیاوردکه من اجازه ندادم و بعد من را به بند ۱ بند جوانان بردند. در این مدت به دستور رئیس حفاطت زندان غلامی  ممنوع خروج بودم یعنی نمی توانستم از بند خود بیرون بروم و نمی توانستم بقیه بچه های سیاسی را ببینم .به غیر از من در بند جوانان ۲ نفر دیگر هم جرمشان سیاسی بود یکی علی پژگل و دیگری محمد صابر ملک رئیسی .یکبار من و محمد صابر از بند خودمان بیرون رفتیم و بچه هایی که جرمشان سیاسی بود در بند ۵ ملاقات کردیم موقع برگشتن ، غلامی از رفتن ما به بند ۵ باخبر شده بود و به افسر نگهبان زنگ زده بود و گفته بود اینها بیرون از بندشان چکار می کنند. افسر نگهبان آمد و ما را برد دفتر نگهبانی و بعد به غلامی زنگ زد و گفت چکارشان کنم و غلامی هم گفت بفرستشان قرنطینه ما را فرستادند قرنطیبنه  ۳ روز در قرنطینه بودیم. قبل از تبعیدم در مدتی که در زندان زاهدان بودم همیشه از این داستانها بود. یک بار غلامی ساعت ۱ نصف شب آمد داخل بند ، من خواب بودم پتو را از روی من برداشت و گفت بلند شو و من را از خواب بیدار کرد و بعد ایوب را هم از خواب بیدار کرد و ما را برد داخل آرایشگاه بند و آرایشگر بند را آورد از ما پرسید جرمتان چیست و من گفتم جنبش مقاومت مردم ایران  و غلامی گفت خفه شومن گفتم: به جرم جنبش مقاومت مردم ایران دستگیر شده ام. و بعد به آرایشگر گفت: موهایش  را از ته بزن. او هم موهای من را زد. ظلم و تبعیض در زندان زاهدان است تا اینکه در بند ۵ عده ای از زندانیان که در راس آنها زندانیان سیاسی بودند به علت بی احترامی کردن یکی از کارمندان زندان به ۳ نفر از زندانیان سیاسی و بردن آنها به قرنطینه ، دست به اعتصاب غذا زدند. مسئولین هم نیامدند  موضوع را حل کنند که هیچ حتی به بچه های سیاسی و عقاید اهل تسنن هم توهین کردند و دستور سرکوب زندانیان را دادند که با مقاومت زندانیان مواجه شد و این اعتصاب را خود مسئولین تبدیل به یک اعتراض گسترده کردند. و زندانیان بند را به تصرف خود در آوردند ،تا اینکه محمد مرزیه دادستان استان سیستان و بلوچستان با وعده های دروغ خود قضیه را پایان داد .
بعد از یک هفته، روز جمعه ۵ خرداد ۹۱ که همه زندانیان خواب بودند گارد ضد شورش آمد داخل بند ۵ و همه زندانیان را با باتوم زدند و عده ای را بردند قرنطینه. طوری زندانیان را زده بودند که بعضی ها از  حال رفته بودند و بعضی ها سرشان شکسته بود.بعد از این جریان ما که در بند جوانان بودیم اصلا اطلاعی نداشتیم تا اینکه صبح روز جمعه ما را از اتاقها به بهانه گرفتن آمار به بیرون داخل هواخوری بردند و تقریبا ۴ ساعت طول کشید که ما بیرون بودیم . من و محمد صابر و علی پژگل کنار هم نشسته بودیم که از بالای دیوار هواخوری رئیس قبلی زندان سعید رحمتی و رئیس فعلی زندان محمد حسین خسروی آمدند و با دست به ما اشاره کردند که ما نفهمیدیم که به ما اشاره کردند و بعد از چند دقیقه دیدیم که در هواخوری باز شد و چند نفر نقابدار با باتون آمدند داخل هواخوری و اسم من، محمد صابر ملک رئیسی و علی پژگل را خواندند. ما رفتیم که ببینیم با ما چکار دارند همین که به آنها رسیدیم محمدصابر را گرفتند و با مشت و لگد زدند و دستهایش را بستند .من چون محبوبیت خاصی درون بند جوانان داشتم من را که زدند ،زندانیها موزاییک های بند را درآوردند و گارد ضد شورش را با موزاییک زدند. در این موقع من و علی پژگل سریع از دستشان فرار کردیم و به وسط زندانیان دیگر رفتیم. و فقط محمدصابر ملک رئیس را با خود بردند. از بالای دیوار هواخوری به ما ۳ تیر شلیک شد که نفهمیدیم به کجا اصابت کرد و چند عدد گاز اشک آور شلیک کردند که همه زندانیان چشمهایشان می سوخت. در این لحظه مدیر کل زندانهای استان سیستان و بلوچستان علیرضا بابایی از بالای دیوار و خسروی ما را تماشا می کردند. من به آنها می گفتم که شلیک نکنید چرا شلیک می کنید مگر ما چکار کرده ایم آنها اصلا توجهی به حرف ما نمی کردند و بعد از اینکه مقاومت بچه ها را دیدند یکنفر که با لباس نظامی بود آمد و من را صدا زد و گفت خودت را تحویل ما بده و من گفتم من مگر چکار کرده ام که خودم را تحویل شما بدهم. زندانیان هم گفتند ما مهرالله ریگی را تحویل شما نمی دهیم و بعدا رئیس زندان امد و گفت مهرالله ریگی و علی پژگل و محمدصابر ملک ريسی متهمان وزارت اطلاعات هستند و مامورین وزارت اطلاعات آمده اند که اینها را به وزارت اطلاعات ببرند و من به زندانیان گفتم که موزاییک ها را بگذارید زمین درست می گویند ما متهمان وزارت اطلاعات هستیم شاید ماموران وزارت اطلاعات آمده اند و می خواهند ما را ببرند و زندانیان حرف مرا قبول کردند و ما همراه رئیس زندان رفتیم. زمانی که از بند بیرون رفتیم رئیس زندان ما را برد داخل قرنطینه و من به رئیس گفتم خیلی نامرد هستید مگر شما نگفتید وزارت می خواهد شما را ببرد. در قرنطینه پر از گارد ضدشورش بود . زمانی که ما را بردند قرنطینه شروع کردند به کتک زدن ما و بعد از چند ساعت من وعلی پژگل را داخل یک تک سلول بردند و دوباره آمدند به ما چشم بند زدند تا آن لحظه نمی دانستیم که چرا کتک می خوریم و بعد خودشان گفتند که در بند ۵ شورش شده است. ما گفتیم ما چکار کردیم به ما گفتند خفه شوید و دوباره شروع کردند به کتک زدن. از من پرسیدند متولد چند هستی  و من گفتم متولد ۷۲ هستم. من را زدند که تو با این سن کم رفته بودی داخل گروه ریگی. موهای من را گرفتند و مثل یک حیوان خواباندند .یکی پایش را گذاشت روی گردن من و یکی شروع کرد موهای من را زدن. دوباره من و علی پژگل را بردند داخل تک سلول و موقعی که شب شد ما را نمی گذاشتند که بخوابیم. می گفتند آنهایی که فامیلشان ریگی است تا صبح سرپا بایستند و هر کس به دیوار تکیه می داد از پشت با باتون می زدند. ما تا صبح با دستبند و پابند ایستاده بودیم. صبح همه انها که به عنوان گارد ضد شورش آمده بودند رفتند. چشم بندهای ما را باز کردند ولی دستبند و پابند را باز نکردند. زمانی که در تک سلول بودیم باید خیلی اصرار می کردیم که ما را به توالت ببرند. یکبار با داد و فریاد های من، من را به توالت بردند و سپس من را داخل تک سول دیگر بردند. من گفتم من داخل این تک سلول نبودم .به من گفتند ساکت شو و برو داخل این اتاق و لباسهایت را با لباس کسی که داخل اتاق است عوض کن. من رفتم زمانی که داخل تک سلول شدم دیدم که محمدصابر ملک رئیسی با لباس های خونین افتاده و من سریعا محمدصابر را بلند کردم و دیدم که سرش شکسته ، بینی اش شکسته و یکی از پاهایش هم شکسته بود. من لباسهایش را عوض کردم و دوباره رفتم داخل اتاقی که من با علی پژگل آنجا بودیم. بعد محمدصابر ملک رئیس را آوردند داخل اتاق ما. ۲ نفر دیگر را هم به ما اضافه کردند و داخل یک اتاق انفرادی ۵ نفر بودیم.
لذا از کمیسر عالی حقوق بشر و گزارشگر ویژه و تمامی سازمانهای حقوق بشری خواستار حمایت از ما و درخواست آزادی سریع ما شوند.
زندانی سیاسی مهرالله ریگی
شهریور ۱۳۹۲


گزارش فوق به سازمانهای زیر ارسال گردید
کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل متحد
گزارشگر ویژه حقوق بشر سازمان ملل متحد
سازمان عفو بین الملل

info@hrdai.net
www.hrdai.net
http://hrdai.blogspot.com
pejvakzendanyan@gmail.com
Tel.:0031620720193
  
ارسال شده توسط فعالین حقوق بشر ودمکراسی در ایران در ۶:۴۳

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر