بقایای بدن های ٧٠ زن و كودك از یك گور دسته جمعی دیگر سر بیرون كشیدند، تا مبادا این فراموشی شرم آوری كه كشتهشدگان انفال را بار دیگر انفال كرد، مشمول سرنوشت آنها نیز شود. بقایای انسانهایی كه پس از گذشت سه دهه، هنوز هم ردی از زندگی در گور جمعی آنها ما را نه تنها با زجری كه متحمل شدند، كه حتی با زندگی و روزمرگیشان نیز پیوند می زند: لباسهایشان، موهای بافته شدهایی كه بوی خاك گرفتهاند، پارچههای قرمزی كه قرار بود معشوقی روی آن گلبافی كند و آن ساعت مچی خاك گرفتهی زنگ زدهایی كه روی ساعت ٩ ایستاده است، از كار افتاده و اینجا تمامیت زندگی به احتضار افتاده است.
اینجا بدنهایی سر از خاك بیرون كشیدهاند كه راوی ندارند، كه خود كمر به روایت انفال و كشتار و زندگی خود بستهاند، بدنهایی كه سی سال زیر خاك ماندند تا شاید كسی از سر هوس هم كه شده خاك را پس بزند و آنها را از قعر فراموشی، از دل جنایت بیرون بكشد و بگوید از آنچه بر آنها گذشت، از زندگی كه نزیستند، از مرگی كه به شنیع ترن شكل ممكن بر سرشان آوار شد.
آی كودك ٧ ساله گرمیانی! اگر بودی حالا ٣٨ سالهت بود. اگر بودی شاید حالا در آن گرمای كشندهی گرمیان، زیر تیغ فقر، با آن رخسار رنگ پریدهات كنار یكی از خیابانهای شهر سیگار می فروختی، یا پرچم كردستان را، جوانی ات را، زندگی ات را، همه چیزت را. اما تو را در ٧ سالگی زنده به گور كردند، تا پیش از هر چیز سرنوشتت را به مرگی آنی، جنایتی هولناك و وحشتی ابدی مختوم كنند. وحشتی كه اگر صورتت تجزیه نشده بود، می شد از چشمانت خواندش.
آی كودك ٧ ساله گرمیانی، صدای زجه زدنهایت هنوز در شهر دارد منعكس می شود: «دایكه، دایكه گیان، تو خوا دایكه مههێڵه بمبهن». و آنها تو را بردند، مادرت را هم بردند، زندگی ما را هم بردند تا خودشان بمانند با آن گورهای دسته جمعی و تمامیت ارضی كه حالا پر شده از جسد، از استخوان، از بدنهایی كه دیگر نیستند.
تو را بردند و شهر هنوز هم زیر صدای فریاد تو به خود میلرزد؛ هنوز شیونی كه در گلوی مادرت حبس شده بود و می خواست بگوید: «روڵه گیان، كورهكهم، ههرچی كهسهكهم…»، شهر را به آستانهی خفگی كشانده است. آی كودك ٧ ساله گرمیانی وقتی تو را بردند تا زنده به گورت كنند، تمام كنوانسیون های حقوق بشری كه امروز بشریت بابت آنها به خود می بالد، تالیف شده بودند، تمام نهادهای مربوط به صلح و دمكراسی تاسیس شده بودند و آنها تو را كشان كشان می بردند تا زنده زنده چالت كنند.
راستی آخرین تصویری كه از دنیای ما دیدی چه بود؟ آسمان، صورت یك سرباز بعثی یا تیغههای یك لودر كه رویت خاك می پاشید؟ آخرین تصویری كه روی مردمك های چشمانت نقش بستند چه بود، رۆڵه؟ خاك، موهای بافته شده زنی كه بعد از تو به داخل همان گور پرتاب شد، یا شاید چشمان خواهرت كه دستت را گرفته بود تا تو او را از این مهلكه برهانی؟ چه دیدی ای كودك ٧ ساله گرمیانی كه بعد از آن، ٣٠ سال زیر این خاك ماندی و دم نزدی و حالا آمدهایی چه بگویی؟
می خواهی از رنجهایی بگویی كه در آن یكی دو دقیقه، زیر خاك متحمل شدی و نتوانستی نفس بكشی و خواستی سرفه كنی و خواستی زجه بكشی و خواستی بیرون بیایی و خواستی گریه كنی و خواستی بگویی دایه و نتوانستی و نتوانستی و نتوانستی…
چه چیزی را می خواهی برای ما روایت كنی، كه زندگی ما را هنوز با یك مشت خاك عوض می كنند این بعثی های معاصر و جلادان حافظ تمامیت ارضی! چه چیزی را می خواهی برایمان روایت كنی، وقتی عدهایی روی اسكلت های تو ایستادهاند و نعره می كشند كه ما كردستان را دوبی خواهیم كرد.
آی كودك ٧ ساله گرمیانی، وقتی متولد شدی، كسی فكرش را می كرد كه بعد از هفت سال یك سرباز بعثی بیاید دست چپ و پای چپ تو را بگیرند و تاب تاب، تاب تاب… تا بدن ات مانند ساعت پاندولی سرعت بگیرد و بعد پرتت كند داخل گودالی و اینطور زندگی هفت سالهات به پایان برسد؟ و این هفت سال زندگی تو و آن لحظهایی كه در آن گودال شانههایت به خاك رسید و بعد سرت و بعد پاهایت و بعد خواستی بلند شوی و دیگر نتوانستی، و دیگر مجالی برای زندگی نماند و این تباهی ها و این اوباشی گری حاكمان و این رنجهایی كه تو از سر گذراندی، همهی اینها ما را دیوانه خواهد كرد
لە واڵای ساسان ئەمجەدی وەرگیراوە 😢😢
لە واڵای ساسان ئەمجەدی وەرگیراوە 😢😢
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر