Pages

Subscribe:

Ads 468x60px

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

کلیپ جدید و زیبایی با شعر و صدای شاعر مبارز بیداد



کلیپ جدید و زیبایی با شعر و صدای شاعر مبارز بیداد


گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است


اما چه سود حاصل گلهای پرّ پرّ است

شرم از نگاه بلبل بیدل نمی‌کنید




که از هجر گل نوای فغانش به حنجر است

از آن زمان که آئینه دار شب شدید

آینهٔ دلم از دم دوران مکدر است

فردایتان چکیده امروز زندگیست

امروزتان طلیعهٔ فردای محشر است

وقتی‌ که تیغ کینه سر عشق را برید

وقتی‌ حدث درد برایم مکرر است

وقتی‌ ز چنگ شوم زمان مرگ میچکد

وقتی‌ دل سیاه زمین جای گوهر است

وقتی‌ بهار وصلهٔ ناجور فصلهاست

وقتی‌ تبر مدافع حق صنوبر است

وقتی‌ به دادگاه عدالت طناب دار

بر صدر می‌نشیند و قاضی و داور است

وقتی‌ طراوات چمن از اشک ابرهاست

وقتی‌ که نقش خون به دل ما مصوّر است

وقتی‌ که نوح کشتی‌ خود را به خون نشاند

وقتی‌ که مار معجزهٔ یک پیمبر است

وقتی‌ که بر خلاف تمام فسانه ها

شعله مسلخ سرخ سمندر است

از من مخواه شعر تر‌ای بی‌خبر ز درد

شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است

ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم

تیغ زبان برنده تر از تیغ خنجر است

این تخت پاره‌ها که به آن چنگ می‌زنید

ته مانده‌های زورق بر خون شناور است

حرص جهان نزن که در این عهد بی‌ ثبات

روز نخست موعد مرگت مقرر است

هرگز حدیث درد به پایان نمیرسد

گرچه خطابه غزلم رو به آخر است

اما هوای شور رجز در قلم گرفت

سردار مثنوی به کف خود علم گرفت

در عرصه ستیز رجز خان حق شدم

بر فرق شام تیر ه عمود فلق شد

مغموم و دلشکسته و رنجور و خسته‌ام

در ژرفنای درد عمیقی نشسته‌ام

پائیز بی‌ کسی‌ نفسم را گرفته است

بغضی گلوگاه جرسم را گرفته است

دیگر بس است هرچه دو پهلو سروده‌ام

من ریزه خوار سفره ناکس نبوده‌ام

من وام‌دار حکمت اسرارم ای عزیز

من در طریق حیدر کرارم ‌ای عزیز

من از دیار بیرقم از نسل سر به دار

شمشیر آبدیده میدان کارزار

ای بیستون فاجعه فرهاد میشوم

قبضه به دست تیشهٔ فریاد میشوم

تا بر زنم به کوه سکوت و فغان کنم

رازی هزار از پس پرده عیان کنم

دادی چنان کشم که جهان را خبر شود

گوش فلک ز ناله بیداد کار شود

در شهر هرچه می‌نگرم غیر درد نیست

حتی به شاخ خشک دلم برگ زرد نیست

اینجا نفس به حنجره انکار میشود

با صد زبان به کفر من اقرار میشود

با هر اذان صبح به گلدسته‌های شهر

هر روز دیو فاجعه بیدار میشود

اینجا ز خوف خشم خدا در دل زمین

دیوار خانه روی تو آوار میشود

با ازدحام اینهمه شمشیر تشنه لب

هر روز روز واقعه تکرار میشود

آخر چگونه زار نگریم برای عشق

وقتی‌ نبود آنچه که دیدم سزای عشق

دیدم در انزوای خزان باغ عشق را

دیدم به قلب خون غزل داغ عشق را

دیدم به حکم خار به گلها کتک زدند

مهر سکوت بر دهان قاصدک زدند

دیدم لگد به ساقهٔ امید میزنند

شلاق شب به گرده خورشید میزنند

دیدم که گرگ برّه مارا دریده است

دیدم خروس دهکده را سر بریده است

دیدم هبل بجای خدا تکیه کرده بود

دیدم دوباره رونق بازار برده بود

دیدم خدا به غربت خود زار میگریست

در سوگ دین به پهنه رخسار میگریست

دیدم هر آنچه دیدنش اندوه و ماتم است

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

از بس سرودم و نشنیدید خسته‌ام

من از نگاه سرد شما دلشکسته ام

ای از تبار هرچه سیاهی سرشتتان

رنگ جهنم است تمام بهشتتان

شمشیرهای کهنه خود را رها کنید

از ذوالفقار شاه ولایت حیا کنید

بی‌ شک اگر که تیغ شما ذوالفقار بود

هر چهار فصل سال همیشه بهار بود

اما به حکم سفسطه بیداد کرده‌اید

ابلیس را ز اشک خدا شاد کرده‌اید

مردم در این سراچه به جز باد سرد نیست

هرکس که لاف مردی خود زد که مرد نیست

مردم حدیث خوردن شرم و قی‌ حیاست

صحبت ز هتک حرمت والای کبریاست

مردم خدای نکرده مگر کور گشته اید

یا از اصالت خودتان دور گشته اید

تا کی‌ برای لقمه نان بندگی کنید

تا کی‌ به زیر منتشان زندگی‌ کنید

اشعار صیقلی شده تقدیم کس نکن

گل را فدای رویش خاشاک و خاس نکن

دلم را اسیر دلبر مشکوک کرده‌ای

درّ دری نثار راه خوک کرده‌ای

آزاده باش هرچه که هستی‌ عزیز من

حتا اگر که بت بپرستی عزیز من

اینان که از قبیلهٔ شوم سیاهیند

بیرق به دست شام غریب تباهیند

گویند این عجوزه شب راه چاره است

آبستن سپیده صبحی‌ دوباره است

ای خلق این عجوزه شب پا به ماه نیست

آبستن سپیده صبح پگاه نیست

مردم به سحر و شعبده به خواب رفته اید

در این کویر تشنه پی‌ آب رفته اید

تا کی‌ در انتظار مسیحی‌ دوباره اید

در جستجوی نور کدامین ستاره اید

مردم برای هیبتمان آبرو نماند

فریاد داد خواهی‌ مان در گلو نماند

اینان تمام هستی‌ ما را گرفته‌اند

شور و نشاط و مستی مارا گرفته اند

در موج خیز حادثه کشتی شکسته است

در ما غمی به وسعت دریا نشسته است

در زیر بار غصه رمق ناله می‌کند

از حجم این سرودهٔ ورق ناله می‌کند

اندوه این حدیث دلم را به خون کشید

عقل مرا دوباره به طرف جنون کشید

هل من مبارز از بن دندان برآورم

رخش غزل دوباره به جولان درآورم

برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم

از عمق جان خدای جهان را صدا کنیم

با ازدحام اینهمه بت در حریم حق

فکری به حال غربت دین خدا کنیم

در سوگ صبح همدم مرغ سحر شویم

در صبر غم به سرو بلند اقتدا کنیم

باید دوباره قبله خود را عوض کنیم

با خشت عشق کعبه‌ای از نو بنا کنیم

جای طواف و سجده برای فریب خلق

یک کار خیر محض رضای خدا کنیم

در انتهای کوچه بن‌بست حسرتیم

باید که فکر عاقبت از ابتدا کنیم

با این یقین که از پس یلدا سحر شود

برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر